گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

چو آگاهی آمد به فرطورتوش

که گرد سرافراز با رای و هوش

گذر کرده از راه کژدر بر اسب

ابا پیل و لشکر چو آذرگشسب

شگفتی فروماند خسرو در آن

همی گفت هرکس که این پهلوان

همانا سروشیست با هوش و فر

که بگذشت ازین سان بر این بوم و بر

اگر فر یزدان نبودی ورا

رخ بخت خندان نبودی ورا

دلاور چو با فر یزدان بود

گذشتن بدین راه آسان بود

به مردی اگر کوه آهن بدی

اگر بر تنش چرخ جوشن بدی

همانا بر این ره نکردی گذر

نه گرگ و نه شیران و نه ببر نر

ز مردی برو بر بهانه نماند

چو بر تارک او سری اسب راند

چوآمد به نزدیکی شهر شاه

شهنشه پذیره شدش با سپاه

ابا پیل و با اسب و با نای و نوش

جهان گشت یکسر ز گرد آبنوس

یکایک چو با هم رسیدند تنگ

ز اسب اندر آمد جوان بی درنگ

همان شه بیامد گرفتش به بر

نگه کرد خسرو بر آن یال و بر

از آن برز و بالا و آن فر و هوش

شگفتی فروماند فرطورتوش

زمانی پرستش گرفتند دیر

از آن پس شهنشاه و گرد دلیر

نشستند بر بادپایان همه

دوان از پس و پیش ایشان رمه

یکی شهر بودش شهاباد نام

همه جای خوبی و آرام و کام

پر از باغ پر گلشن و پر درخت

تمامی پر از مردم نیک بخت

یکی کاخ شاهانه بود اندرو

به سان بهشتی پر از رنگ و بو

در و بام و دیوار از او بلور

چو خورشید تابان نمودی ز دور

بدان کاخش اندر فرود آورید

همه فرش زربفت چین برکشید

از آن پس فراوان پرستندگان

پری پیکر و ماه رخ بندگان

بتان سمن بوی حوری نژاد

سهی قد و سیمین بر و حورزاد

فرستاد شه سوی مرد جوان

که بی خور زیبا نباشد جهان

به هر چیز کآن از در کار بود

مر آن شیر دل را سزاوار بود

ز بهر خور و خواب و آرام او

همان از پی شادی و کام او

از آن پس بیامد بر پهلوان

ابا نامداران ز پیر و جوان

بیاراست بزمی که از چرخ ماه

فرومانده بود اندر آن بزمگاه

به خروار بد نرگس و نسترن

همان سوسن و لاله و یاسمن

نشستند و بر کف نهادند جام

ز شاهان با داد بردند نام

پریرخ غلامان کشیدند صف

نهادند همه جام شادی به کف

لبان پر زخنده زبان چربگوی

به غمزه جگر دوز و آرام جوی

به کردار شبنم که بر برگ گل

نشیند سحرگه ز خون قطره مل

عرق کرده رخسار دلجویشان

روان آب زیبای در خونشان

رخ ساقی افکنده در می فروغ

ازو عکس خورشید تابان دروغ

ز عکس رخ ساقیان در شراب

همه کاخ بد پر مه و آفتاب

به جام بلور از نکویی که بود

چنان چون به چشم بزرگان نمود

که آتش به آب اندرون ریختست

دگر شیر با می درآمیختست

نشستند خنیاگران بر رده

ز چنگ و ز بربط یکی صف زده

چو با زیر آهنگ بم ساختند

دل زهره از تن بپرداختند

ز الحان خوبان بربط سرای

ز آواز ابریشم و چنگ و نای

تو گفتی هوا رود سازد همی

و یا چرخ بربط نوازد همی

گل و سنبل و نرگس و نسترن

که بردند با لاله و یاسمن

فراوان به گوهر درآمیختند

بسی مشک و عنبر در آن ریختند

ز بام گرانمایه ایوان شاه

همی ریختندی در آن بزمگاه

سپهر اندر آن بزمگه خیره ماند

هر آن در که بفزودش از بر نشاند

یکی ماه از ایشان به شادی و ناز

برآسود یکسر به رامش نواز

سر مه به میدان خسرو شدند

به چوگان و بازی روارو شدند