عطار » خسرونامه » بخش ۶۶ - رسیدن خسرو و گل با هم و رفتن به روم
چه افزایی تو چندین بار خود را
ز خود بگذر فنا انگار خود را
عطار » مظهر » بخش ۵ - در تمثیل عیاران بغداد و خراسان فرماید
بعیاران نهم من بار خود را
که تا ایشان بدانند کار خود را
ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۹
چه نویسم و چه گویم، صفت نگار خود را
به زبان چگونه آرم، غم روزگار خود را
بزنم نوا چو بلبل، بکشم خروش و غلغل
چو به کام خود ندیدم، گل و لالهزار خود را
غم من مگر نگارا، بخورند دشمنانم
[...]
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۵۷ - انگیز کردن زنان مصر زلیخا را بر فرستادن یوسف علیه السلام به زندان و فرمان بردن زلیخا ایشان را
طفیل خویش خواهد یار خود را
به کام خویش سازد کار خود را
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۶۷ - آمدن زلیخابه خلوتخانه یوسف علیه السلام و به دعای وی بینایی و جمال و جوانی را یافتن
نهم مرهم دل افگار خود را
به کام خویش بینم کار خود را
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۳
از آه روز گردان شبهای تار خود را
آیینه دو رو کن لیل و نهار خود را
در ملک دل مگردان مطلق عنان هوس را
از دست باد بستان مشت غبار خود را
زان گوهر گرامی هرگز خبر نیابی
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵
به شبنم صبح، اینگلستان، نشاند جوش غبار خود را
عرق چوسیلاب ازجبین رفت وما نکردیمکار خود را
ز پاس ناموس ناتوانی چو سایهام ناگزیر طاقت
که هرچه زینکاروانگرانشد بهدوشم افکند بار خودرا
بهعمر موهوم تنگ فرصت فزود صد بیش وکم ز غفلت
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱
دل داد دامن از کف تا زلف یار خود را
هم روز ما سیه کرد هم روزگار خود را
چون صید دیده صیاد گیرد دلم تپیدن
هرجا که بینم از دور عاشق شکار خود را
کس برنداشت هرگز چون نقش پا ز خاکم
[...]
حزین لاهیجی » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۶
باغ و بهار سازد، جیب و کنار خود را
هرکس گذاشت چون من، با دیده کار خود را
من آن نیم که چون شمع، آسودگی گزینم
درکارگریه کردم، لیل و نهار خود را
اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۵۳ - به تسلئی که دادی نگذاشت کار خود را
به تسلئی که دادی نگذاشت کار خود را
بتو باز می سپارم دل بیقرار خود را
چه دلی که محنت او ز نفس شماری او
که بدست خود ندارد رگ روزگار خود را
بضمیرت آرمیدم تو بجوش خود نمائی
[...]
اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۲۵۶ - نگه دارد برهمن کار خود را
نگه دارد برهمن کار خود را
نمی گوید به کس اسرار خود را
بمن گوید که از تسبیح بگذر
بدوش خود برد زنار خود را
اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۲۹۱ - چه خوش گفت اشتری با کره خویش
چه خوش گفت اشتری با کره خویش
خنکنکس که داند کار خود را
بگیر از ما کهن صحرا نوردان
به پشت خویش بردن بار خود را