گنجور

 
فصیحی هروی

در مزبله کرمکی سحرگاه

در سینه فکند غلغل آه

فیضی طلبید ازین کهن‌کاخ

تا لب شودش به شکر گستاخ

ناگه ز فراز فضله‌ای ریخت

کز یک نفسش به شکر آمیخت

در وجد فتاد و مست و مدهوش

تنگ آمد بر بساطش آغوش

می‌دید مراد در بر خویش

می‌کرد سجود اختر خویش

ماییم درین جهان بی‌نور

این کرم به فضله گشته مسرور

در فضله طبع گشته خس‌پوش

بر خاطر فیض گل فراموش

در مزبله جهان خزیده

در دامن فضله پا کشیده

ماییم نهال نابرومند

گشته به خیال اره خرسند

از جلوه برگ و بار محروم

خرسند به میوه‌های معدوم

ماییم درین نشیمن آز

چون کرکس حرص فضله پرداز

شبکورتر از چراغ مرده

از فضله به فیض ره نبرده

این روشنکان تیره‌آمال

هر لحظه ازین شکسته غربال

بر تارک ما هلال بیزند

زین فضله فیض نام ریزند

خود را فلک دهم شماریم

غافل که ز جهل در حصاریم

زین فضله که نغمه ها سرودیم

در جوش جنون به خود نبودیم

کردیم ترنم پریشان

ورنه چو نهی به عقل میزان

از افضل شهر و فاضل ده

این فضله به چار مرتبت به

هشدار فصیحی این چه سوداست

کز مغز زمانه دود برخاست

باز این چه نوای خون چکانست

کز خون رخ داغ گلستانست

بازیچه غم مکن نفس را

در حسرت شعله سوز خس را

گیرم که درون سینه داری

صد دوزخ موج زن حصاری

مگشای در حصار خود را

منمای به کس نگار خود را

کاین مشت جهول تنگ چشمند

گویند قزیم لیک پشمند

چون جلوه کبریات بینند

دلتنگ چو چشم بد نشینند

چون مرد نبرد تو نباشند

تخم حسرت به سینه پاشند

سرچشمه دشمنی گشایند

این تخم کنند ازو برومند

و آنگه نه ترا ز آه بی‌باک

باید همه را فکند بر خاک

این رنج بر آن نسیم مپسند

خاموش نشین و لب فروبند

آن تفسیر کلام سرمد

آن ترجمه دل محمد

دانش دل کل رمیده اوست

مغز خرد آفریده اوست

این ابجد چار حرف عالم

از نقطه بای اوست محکم

ور زآنکه دو نقش بیش بودی

دال و الفش نقط ربودی

با شاه علم طراز لولاک

ز آن کانه به کانه بود آن پاک

کز رشک حسود کوته‌اندیش

احول گشت و ندید یک بیش