گنجور

 
جامی

ازان خوشتر چه باشد پیش عاشق

که گردد یار نیک اندیش عاشق

به خلوتگاه رازش بار یابد

ز بارش سینه بی آزار یابد

به پیش او نشیند راز گوید

حکایت های دیرین باز گوید

ز غوغای سپه چون رست یوسف

به خلوتگاه خود بنشست یوسف

درآمد حاجب از در کای یگانه

به خوی نیک در عالم فسانه

ستاده بر در اینک آن زن پیر

که در ره مرکبت را شد عنانگیر

مرا گفتی که با وی باش همراه

به همراهی رسانش تا به درگاه

بگفتا حاجت او را روا کن

اگر دردیش هست آن را دوا کن

بگفت او نیست زانسان کوته اندیش

که با من بازگوید حاجت خویش

بگفتا رخصتش ده تا درآید

حجاب از حال خود هم خود گشاید

چو رخصت یافت همچون ذره رقاص

درآمد شادمان در خلوت خاص

چو گل خندان شد و چون غنچه بشگفت

دهان پر خنده بر یوسف دعا گفت

ز بس خندیدنش یوسف عجب کرد

ز وی نام و نشان وی طلب کرد

بگفت آنم که چون روی تو دیدم

تو را از جمله عالم برگزیدم

فشاندم گنج گوهر در بهایت

دل و جان وقف کردم بر هوایت

جوانی در غمت بر باد دادم

بدین پیری که می بینی فتادم

گرفتی شاهد ملک اندر آغوش

مرا یکبارگی کردی فراموش

چو یوسف زین سخن دانست کو کیست

ترحم کرد و بر وی زار بگریست

بگفتا ای زلیخا این چه حال است

چرا حالت بدینسان در وبال است

چو یوسف گفت با وی ای زلیخا

فتاد از پا زلیخا بی زلیخا

شراب بیخودی زد از دلش جوش

برفت از لذت آوازش از هوش

چو باز از بی خودی آمد به خود باز

حکایت کرد با وی یوسف آغاز

بگفتا کو جوانی و جمالت

بگفت از دست شد دور از وصالت

بگفتا خم چرا شد سرو نازت

بگفت از بار هجر جانگدازت

بگفتا چشم تو بی نور چون است

بگفت از بس که بی تو غرق خون است

بگفتا کو زر و سیمی که بودت

به فرق آن تاج و دیهیمی که بودت

بگفت از حسن تو هر کس سخن راند

ز وصفت بر سر من گوهر افشاند

سر و زر را نثار پاش کردم

به گوهر پاشیش پاداش کردم

نهادم تاج حشمت بر سر او

گرفتم افسر از خاک در او

نماند از سیم و زر چیزی به دستم

کنون دل گنج عشق اینم که هستم

بگفتا حاجت تو چیست امروز

ضمان حاجت تو کیست امروز

بگفت از حاجتم آزرده جانی

نخواهم جز تو حاجت را ضمانی

اگر ضامن شوی آن را به سوگند

به شرح آن گشایم از زبان بند

وگر نی لب ز شرح آن ببندم

غم و درد دگر بر خود پسندم

قسم گفتا به آن کان فتوت

به آن معمار ارکان نبوت

کز آتش لاله و ریحان دمیدش

لباس خلت از یزدان رسیدش

که هر حاجت که امروز از تو دانم

روا سازم به زودی گر توانم

بگفت اول جمال است و جوانی

بدان گونه که تو دیدی و دانی

دگر چشمی که دیدار تو بینم

گلی از باغ رخسار تو چینم

بجنبانید لب یوسف دعا را

روان کرد از دو لب آب بقا را

جمال مرده اش را زندگی داد

رخش را طلعت فرخندگی داد

به جوی رفته باز آورد آبش

وز آن شد تازه گلزار شبابش

ز کافورش برآمد مشک تاتار

ز صبحش آشکارا شد شب تار

سپیدی شد ز مشکین طره اش دور

درآمد در سواد نرگسش نور

خم از سرو گل اندامش برون رفت

شکنج از نقره خامش برون رفت

جوانی پیریش را گشت حاله

پس از چل سالگی شد هژده ساله

جمالش را سر و کاری دگر شد

ز عهد بیشتر هم پیشتر شد

دگر ره یوسفش گفت ای نکوخوی

مراد دیگرت گر هست برگوی

مرادی نیست گفتا غیر ازینم

که در خلوتگه وصلت نشینم

به روز اندر تماشای تو باشم

به شب رو بر کف پای تو باشم

فتم در سایه سرو بلندت

شکر چینم ز لعل نوشخندت

نهم مرهم دل افگار خود را

به کام خویش بینم کار خود را

به کشت خود که پژمرده ست و درهم

دهم از چشمه سار صحبتت نم

چو یوسف این تمنا کرد ازو گوش

زمانی سر به پیش افکند خاموش

نظر بر غیب بودش انتظاری

جواب او نه نی گفت و نه آری

میان خواست حیران بود و ناخواست

که آواز پر جبریل برخاست

پیام آورد کای شاه شرفناک

سلامت می رساند ایزد پاک

که ما عجز زلیخا را چو دیدیم

به تو عرض نیازش را شنیدیم

ز موج انگیزی آن عجز و کوشش

درآمد بحر بخشایش به جوشش

دلش از تیغ نومیدی نخستیم

به تو بالای عرشش عقد بستیم

تو هم عقدیش کن جاوید پیوند

که بگشاید به آن از کار او بند

ز عین عاطفت یابی نظرها

شود زاینده زان عقدت گهرها