بخش ۶۷ - آمدن زلیخابه خلوتخانه یوسف علیه السلام و به دعای وی بینایی و جمال و جوانی را یافتن
ازان خوشتر چه باشد پیش عاشق
که گردد یار نیک اندیش عاشق
به خلوتگاه رازش بار یابد
ز بارش سینه بی آزار یابد
به پیش او نشیند راز گوید
حکایت های دیرین باز گوید
ز غوغای سپه چون رست یوسف
به خلوتگاه خود بنشست یوسف
درآمد حاجب از در کای یگانه
به خوی نیک در عالم فسانه
ستاده بر در اینک آن زن پیر
که در ره مرکبت را شد عنانگیر
مرا گفتی که با وی باش همراه
به همراهی رسانش تا به درگاه
بگفتا حاجت او را روا کن
اگر دردیش هست آن را دوا کن
بگفت او نیست زانسان کوته اندیش
که با من بازگوید حاجت خویش
بگفتا رخصتش ده تا درآید
حجاب از حال خود هم خود گشاید
چو رخصت یافت همچون ذره رقاص
درآمد شادمان در خلوت خاص
چو گل خندان شد و چون غنچه بشگفت
دهان پر خنده بر یوسف دعا گفت
ز بس خندیدنش یوسف عجب کرد
ز وی نام و نشان وی طلب کرد
بگفت آنم که چون روی تو دیدم
تو را از جمله عالم برگزیدم
فشاندم گنج گوهر در بهایت
دل و جان وقف کردم بر هوایت
جوانی در غمت بر باد دادم
بدین پیری که می بینی فتادم
گرفتی شاهد ملک اندر آغوش
مرا یکبارگی کردی فراموش
چو یوسف زین سخن دانست کو کیست
ترحم کرد و بر وی زار بگریست
بگفتا ای زلیخا این چه حال است
چرا حالت بدینسان در وبال است
چو یوسف گفت با وی ای زلیخا
فتاد از پا زلیخا بی زلیخا
شراب بیخودی زد از دلش جوش
برفت از لذت آوازش از هوش
چو باز از بی خودی آمد به خود باز
حکایت کرد با وی یوسف آغاز
بگفتا کو جوانی و جمالت
بگفت از دست شد دور از وصالت
بگفتا خم چرا شد سرو نازت
بگفت از بار هجر جانگدازت
بگفتا چشم تو بی نور چون است
بگفت از بس که بی تو غرق خون است
بگفتا کو زر و سیمی که بودت
به فرق آن تاج و دیهیمی که بودت
بگفت از حسن تو هر کس سخن راند
ز وصفت بر سر من گوهر افشاند
سر و زر را نثار پاش کردم
به گوهر پاشیش پاداش کردم
نهادم تاج حشمت بر سر او
گرفتم افسر از خاک در او
نماند از سیم و زر چیزی به دستم
کنون دل گنج عشق اینم که هستم
بگفتا حاجت تو چیست امروز
ضمان حاجت تو کیست امروز
بگفت از حاجتم آزرده جانی
نخواهم جز تو حاجت را ضمانی
اگر ضامن شوی آن را به سوگند
به شرح آن گشایم از زبان بند
وگر نی لب ز شرح آن ببندم
غم و درد دگر بر خود پسندم
قسم گفتا به آن کان فتوت
به آن معمار ارکان نبوت
کز آتش لاله و ریحان دمیدش
لباس خلت از یزدان رسیدش
که هر حاجت که امروز از تو دانم
روا سازم به زودی گر توانم
بگفت اول جمال است و جوانی
بدان گونه که تو دیدی و دانی
دگر چشمی که دیدار تو بینم
گلی از باغ رخسار تو چینم
بجنبانید لب یوسف دعا را
روان کرد از دو لب آب بقا را
جمال مرده اش را زندگی داد
رخش را طلعت فرخندگی داد
به جوی رفته باز آورد آبش
وز آن شد تازه گلزار شبابش
ز کافورش برآمد مشک تاتار
ز صبحش آشکارا شد شب تار
سپیدی شد ز مشکین طره اش دور
درآمد در سواد نرگسش نور
خم از سرو گل اندامش برون رفت
شکنج از نقره خامش برون رفت
جوانی پیریش را گشت حاله
پس از چل سالگی شد هژده ساله
جمالش را سر و کاری دگر شد
ز عهد بیشتر هم پیشتر شد
دگر ره یوسفش گفت ای نکوخوی
مراد دیگرت گر هست برگوی
مرادی نیست گفتا غیر ازینم
که در خلوتگه وصلت نشینم
به روز اندر تماشای تو باشم
به شب رو بر کف پای تو باشم
فتم در سایه سرو بلندت
شکر چینم ز لعل نوشخندت
نهم مرهم دل افگار خود را
به کام خویش بینم کار خود را
به کشت خود که پژمرده ست و درهم
دهم از چشمه سار صحبتت نم
چو یوسف این تمنا کرد ازو گوش
زمانی سر به پیش افکند خاموش
نظر بر غیب بودش انتظاری
جواب او نه نی گفت و نه آری
میان خواست حیران بود و ناخواست
که آواز پر جبریل برخاست
پیام آورد کای شاه شرفناک
سلامت می رساند ایزد پاک
که ما عجز زلیخا را چو دیدیم
به تو عرض نیازش را شنیدیم
ز موج انگیزی آن عجز و کوشش
درآمد بحر بخشایش به جوشش
دلش از تیغ نومیدی نخستیم
به تو بالای عرشش عقد بستیم
تو هم عقدیش کن جاوید پیوند
که بگشاید به آن از کار او بند
ز عین عاطفت یابی نظرها
شود زاینده زان عقدت گهرها
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، عشق و محبت به تصویر کشیده شده است. شاعر درباره دلایل خوشحالی عاشق صحبت میکند و به خلوت عاشقانهای اشاره میکند که در آن طرفین میتوانند رازهای دل را با هم در میان بگذارند. زلیخا به نزد یوسف میآید و از عشق و آرزوهایش برای جوانی و جمال او میگوید. یوسف نیز با شنیدن داستان زندگی زلیخا و عشق او به خودش تحت تأثیر قرار میگیرد و از هر دو طرف احساس همدردی و محبت ایجاد میشود. در پایان، یوسف برای زلیخا دعا میکند و به او وعده میدهد که حاجتهایش را برآورده خواهد کرد. این داستان نشاندهنده زیباییهای عشق، همدلی و ارتباط عمیق میان عاشق و معشوق است.
هوش مصنوعی: چه چیزی میتواند برای یک عاشق از این بهتر باشد که یار او نیکو اندیش و مهربان باشد؟
هوش مصنوعی: در مکانی دور از دیگران، رازهای دل به آرامی نمایان میشود و کسی که دلش خالی از آزار و درد است، از این رازها بهرهمند میشود.
هوش مصنوعی: در حضور او نشسته و اسرار را با او در میان میگذارد و داستانهای قدیمی را دوباره روایت میکند.
هوش مصنوعی: پس از سر و صدای سپاه، یوسف به آرامی به مکان خلوت خود برگشت و استراحت کرد.
هوش مصنوعی: ورود نگهبان از درِ تو، ای یگانه، به دلیل نیکوییات در دنیای افسانههاست.
هوش مصنوعی: زن سالخوردهای که در برابر تو ایستاده، همان کسی است که در مسیر تو بر اسبات کنترل پیدا کرده است.
هوش مصنوعی: شما به من گفتید که با او همراه باش و او را تا درگاه برسانم.
هوش مصنوعی: او گفت که اگر کسی نیاز و خواستهای دارد، باید آن را برآورده کرد و اگر دردی دارد، باید درمانش کرد.
هوش مصنوعی: او گفت: هیچ انسانی که اندیشهاش محدود باشد نمیتواند نیازهای خود را به من بگوید.
هوش مصنوعی: او گفت اجازه بده تا پرده از وضعیت خود بردارد و خود را آزاد کند.
هوش مصنوعی: وقتی که اجازه پیدا کرد، مانند یک ذره رقصان با شادی و سرور وارد محیط خاصی شد.
هوش مصنوعی: وقتی که گل شاداب و خندان شد و مثل غنچه رویش باز شد، با لبانی پر از خنده دعا و آرزوی خوبی برای یوسف کرد.
هوش مصنوعی: یوسف از خندیدن او شگفتزده شد و از او خواست که نام و نشانش را بیان کند.
هوش مصنوعی: زمانی که روی تو را دیدم، تو را از میان همه افراد انتخاب کردم.
هوش مصنوعی: من گنجینهای از عشق و ثروت را به پای تو نثار کردهام و جان و دل خود را فدای محبتت کردهام.
هوش مصنوعی: من در جوانی به خاطر غم تو، روزها و عمرم را از دست دادم و حالا به این پیری و ناتوانی دچار شدهام که میبینی.
هوش مصنوعی: تو که یک بار مرا در آغوش گرفتی و شاهد زیباییهای زندگی و عشق من شدی، خیلی سریع همه چیز را فراموش کردی.
هوش مصنوعی: وقتی یوسف متوجه شد که این سخن از چه کسی است، رحمت به او آورد و با حالتی عاطفی بر او گریست.
هوش مصنوعی: گفت ای زلیخا، این چه وضعیتی است؟ چرا حالت اینگونه نگران و در مضیقه قرار دارد؟
هوش مصنوعی: یوسف به زلیخا گفت که اگر تو به من توجه نداشته باشی، دچار مشکل خواهی شد و زلیخا در غیاب یوسف، از پای خودش افتاد و بیتابی کرد.
هوش مصنوعی: شراب باعث شد که او به شدت شاد و راحت شود و از لذت صدایش به کلی بیخبر و غافل گردید.
هوش مصنوعی: وقتی باز از حالت بیخودی به خود برگشت، داستانی را با یوسف آغاز کرد.
هوش مصنوعی: گفت کجاست جوانی و زیبایی تو؟ اینها از دست رفته و دوری تو از وصال را نشان میدهد.
هوش مصنوعی: سرو ناز تو چرا خمیده است؟ گفت به خاطر دوری و دلتنگی تو.
هوش مصنوعی: او گفت: چشمهای تو چه اندازه بینور است. پاسخ داد: به خاطر این است که بدون تو در غم و اندوه عمیق فرورفتهام.
هوش مصنوعی: گفت: کجاست طلا و نقرهای که بر سرت بود و تاج و معروفیتی که داشتی؟
هوش مصنوعی: هرکسی که درباره زیبایی تو صحبت کند، مانند این است که گوهری بر سر من میریزد.
هوش مصنوعی: من جان و ثروت خود را فدای تو کردم و در عوض، به تو پاداشی از دُرّ و گوهر دادم.
هوش مصنوعی: تاجی از افتخار بر سر او گذاشتم و از خاک، افسر را در وجود او قرار دادم.
هوش مصنوعی: اکنون چیزی از طلا و نقره در دست ندارم، فقط دل پر از عشق من است که مهمترین چیز برایم به حساب میآید.
هوش مصنوعی: او گفت: امروز به چه چیزی نیاز داری؟ و تضمین برآورده شدن نیازت بر عهده کیست؟
هوش مصنوعی: گفت که از خواستهام دلگیرم و تنها تو را میخواهم که ضامن حاجتم باشی.
هوش مصنوعی: اگر ضمانت کنی، من با قسم و به وضوح تمام ماجرا را از زبانم بیان میکنم.
هوش مصنوعی: اگر دیگر نتوانم از آن بگویم، ترجیح میدهم که غم و درد جدیدی را بر خودم بپذیرم.
هوش مصنوعی: قسم به آن فرد بزرگمردی که به عنوان معمار و پایهگذار حقایق و ارزشهای الهی شناخته میشود.
هوش مصنوعی: از آتش گل لاله و ریحان، لباس زیبایی از طرف خداوند به او رسید.
هوش مصنوعی: هر نیازی که امروز از تو خواستهام، اگر بتوانم، به زودی برآوردهاش میکنم.
هوش مصنوعی: او گفت که زیبایی و جوانی به این شکل است که تو مشاهده کردهای و میدانی.
هوش مصنوعی: چشمی که تو را ببیند، مثل این است که از باغ صورتت گلی بچیند.
هوش مصنوعی: به سرعت لبهای یوسف را حرکت دهید، دعا به راه افتاد و از دو لب او آب زندگی و جاودانگی جاری شد.
هوش مصنوعی: زیبایی جانباختهاش را به او بازگرداند و چهرهاش را برکت و خوشبختی بخشید.
هوش مصنوعی: آب رفته به جوی را برگردان و به این ترتیب باغ جوانیاش را دوباره زنده کن.
هوش مصنوعی: از عطر خوش مشک او، روز روشن و درخشان شد و شب تیره و تار از بین رفت.
هوش مصنوعی: موهای مشکی او همچون مشک، سفید شده و از زیبایی چشمانش نوری ساطع میکند که دلربا و دلنشین است.
هوش مصنوعی: خمیدگی و زیبایی قامت او به قدری منحصر به فرد است که در آنجا هیچ چیز نمیتواند برابرش باشد، حتی نقره خالص نیز در برابر شکل و جذابیت او کمرنگ و بیمقدار به نظر میرسد.
هوش مصنوعی: پس از چهل سالگی، جوانی دوباره به سراغش آمد و احساسی تازه و جوانانه را تجربه کرد.
هوش مصنوعی: زیبایی او دیگر به کاری مشغول شده و از زمان گذشته نیز بیشتر جلو رفته است.
هوش مصنوعی: مردی که خوب و نیکو است، به یوسف میگوید: "اگر هدف و آرزوی دیگری غیر از این داری، آن را بگو."
هوش مصنوعی: هیچ آرزویی ندارم جز اینکه در تنهایی خودت در کنار تو باشم.
هوش مصنوعی: روزها به تماشای زیبایی تو میگذرانم و شبها در کنار تو و در انتظار تو هستم.
هوش مصنوعی: در زیر سایه بلند و دلنشین تو، شکرگزاری میکنم از لبخند زیبا و گوارایت.
هوش مصنوعی: من در تلاش هستم تا درد دل خود را به خواست خود تسکین دهم و راهم را پیدا کنم.
هوش مصنوعی: به زمین زراعتی که پژمرده و خراب شده است، از چشمهسار تو صحبت و حال و هوای تو را میچشم.
هوش مصنوعی: وقتی یوسف درخواست کرد، او به آرامی سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.
هوش مصنوعی: او به چیزی فراسو و پنهان نگاه میکرد و در انتظار پاسخی بود، اما نه گفت و نه پاسخ مثبت داد.
هوش مصنوعی: در شرایطی که درگیر دو انتخاب بود، یکی خواسته و دیگری ناخواسته، ناگهان صدایی از فرشته جبریل به گوشش رسید.
هوش مصنوعی: پیام آورده که ای شاه بزرگ و ارجمند، خدای پاک برایت سلامتی میفرستد.
هوش مصنوعی: ما وقتی ضعف و ناتوانی زلیخا را دیدیم، نزد تو آمدیم و از نیاز او سخن گفتیم.
هوش مصنوعی: از شدت تأثیر امواج، تلاش و ناتوانی به وجود آمد، و دریا به بخشندگی و خروش درآمد.
هوش مصنوعی: دلش به خاطر ناامیدی زخم خورده است، اما با امید به تو و حمایتت، در اوج آسمان قرار گرفته و پیوندی استوار ایجاد کرده است.
هوش مصنوعی: تو هم به او پیوند بده تا او را از مشکلاتش نجات دهی و به اشتباهاتش پایان دهی.
هوش مصنوعی: از چشمه محبت تو، نظرها پدیدار میشود و از آن پیوند، گوهرهایی زاییده میشود.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.