گنجور

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۲۸ - صفت یار نیلگر گوید

 

نیلگر یاری و ز غم بر من

نیلگون کرده جهان یکسر

عارضین و رخان و انگشتانت

سمن است و گل است و نیلوفر

مزن آسیب دست بر عارض

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۲۹ - صفت دلبر فقیه بود

 

ز روی خواهش گفتم بدان نگار که من

ز شادمانی درویشم ای بت دلبر

مرا نصیب زکوة لبان یاقوتین

بده که نیست ز من هیچ کس بدان حق تر

جواب داد که من فقه خوانده ام دانم

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۳۰ - صفت یار هندسی گفت

 

خورشید ملاحت است رویش

نورش به جهان شده است سایر

پرگار لطافت است دستش

بی نقطه همی کشد دوایر

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۳۱ - در حق دلبر مؤذن گوید

 

ای بت کشمیر و سرو کشمر

ای حور دلارام و ماه دلبر

چون بتکده آزرست مسجد

از روی تو ای نگار آزر

ای دوست مؤذن تو را ز ایزد

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۳۲ - صفت یار خط برآورده

 

تا شد تمام منکسف آن آفتاب تو

چون چرخ پر ستاره شد از اشک من کنار

آری چو آفتاب شود منکسف تمام

از چرخ کوکبان همه گردند آشکار

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۳۳ - وصف دلدار و درد دیده او

 

خواهی که درد ناید بر چشمت

آنجا که ناصواب بود منگر

اکنون گمان برم که ز چشم بد

آسیب یافت چشم تو ای دلبر

یا نیست سرخ چشم تو از علت

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۳۴ - عشق هم کیمیاگری داند

 

آن دلفریب دلکش و آن دلربای دلبر

با صد هزار کشی خندان درآمد از در

تنبول کرده آن بت تنبول کرده پیدا

سی و دو نار دانه در نار دانش اندر

تا کیمیای حسنش کرده ست لعل درش

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۳۵ - سایبان کرده دلبر از پیکر

 

خواهی کز آفتاب کنی سایه مر مرا

ای از همه ظریفان یکسر ظریف تر

سایه نیوفتد صنما بر من از تنت

زیرا ز آفتاب تن تو لطیف تر

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۳۶ - صفات دلبر زرین کمرست

 

ای ماهروی لعبت جوزا کمر

سیم است و زر به ماه و به جوزابر

امروز روز لهو و نشاط است خیز

پیش من آر باده و اندوه بر

زیرا چو مه به جوزا باشد بتا

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۳۷ - صفت دلبر دبستانی

 

ای یار دبستانی و دبستان

نادیده چو تو دلربا و دلبر

حوری و دبستان به تو مزین

ماهی و محلت به تو منور

از نور تو این گشته چرخ اعلا

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۳۸ - صفت دلبر صیاد بود

 

تو را ای چو آهو به چشم و به تگ

سگانند در تگ چو مرغی به پر

چرا با تو سازند کاهو و سگ

نسازند پیوسته با یکدیگر

مهی تو که هرگز نترسی ز شب

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۳۹ - صفت دلبر واعظ باشد

 

ای مزین شده به تو منبر

خلق بر روی خوب تو نظار

یا مده خلق را تو چندین پند

یا دل من به بیهده مازار

ور همی کرد بایدت تذکیر

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۴۰ - در حق حاکم شهری باشد

 

حکم تو بر هر دلی روان شده در شهر

نام تو زین روی شد به حاکم سایر

جور کنی بر من و ز حاکم شهری

جز تو که دید ای نگار حاکم جابر

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۴۱ - صفت یار کبوترباز است

 

انس تو با کبوترست همه

ننگری از هوس به چاکر خویش

هم به ساعت بر تو باز آید

هر کبوتر که رانی از بر خویش

رفتن و آمدن به نزد رهی

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۴۲ - صفت دلبر نایی گوید

 

ای دلکش و دلبند من فدیتک

زلفین تو دلبند و چشم دلکش

چو خامه آزر میانت لاغر

چون نامه مانی رخت منقش

نای تو به دست چون منی آمد

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۴۳ - صفت دلبر معبر گفت

 

ای صنم گر معبری دانی

آنچه گویم بگیر تقدیرش

وصل بینم همی من اندر خواب

چون که باشد فراق تعبیرش

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۴۴ - صفت یار درودگر گفته است

 

نزار و تافته گشتم بسان ساروی تو

مکن بترس ز ایزد ز عاقبت بندیش

چو مته تو شدم در غم تو سرگردان

بسان چوب تو از اسکنه شدم دلریش

همیشه هجران جویی بسان اره خود

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۴۵ - صفت دلبر چوگان باز است

 

تازان درآمد از در میدانش

چون ماه آسمان یکرانش

گوی و دلم دو کوی به پیشش در

هر دو غمی ز زخم فراوانش

این گوی خسته از مژه چشمش

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۴۶ - سبل چشم خویش را گوید

 

ز بس که در غم هجرت ز دیده ریزم آب

به دیدگان من ای دوست راه یافت خلل

سبل گرفت مرا دیده و تو می گویی

به غمزه برگیر از روی دو دیده سبل

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۴۷ - در حق دلبر احول گفته

 

ای دو زلفت چو ماه در آخر

وی رخانت چو مشک در اول

احول اکحلی و متفقند

خلق در حسن احول اکحل

شده بار دگر کسی هم جفت

[...]

مسعود سعد سلمان
 
 
۱
۴۹
۵۰
۵۱
۵۲
۵۳
۷۷۰