گنجور

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳۸۸

 

پیش ازین سینه ام از چاک گلستانی بود

هر شکاف از دل چاکم لب خندانی بود

روزگاری است نرفتیم به صحرای جنون

یاد مجنون که عجب سلسله جنبانی بود!

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳۸۹

 

(چشمت که راه توبه احباب می زند

ساغر به طاق ابروی محراب می زند)

(یک صبحدم به طرف گلستان گذشته ای

شبنم هنوز بر رخ گل آب می زند؟)

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳۹۰

 

چون لاله هر که باده حمرا نمی زند

جوش نشاط چون خم صهبا نمی زند

مجنون که از لباس تعلق برآمده است

آتش چرا به دامن صحرا نمی زند؟

از داغ گشت شورش مغزم زیادتر

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳۹۱

 

دم گرچه پیش آینه عالم نمی‌زند

آیینه پیش عارض او دم نمی‌زند

از پنبه داغ ما نرود زنده در کفن

از بخیه زخم ما مژه بر هم نمی‌زند

از ششدر جهات، مرا نقش کم رهاند

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳۹۲

 

ماه از حجاب روی تو پروین عرق کند

آیینه را شکوه جمال تو شق کند

اسکندرست اگر چه بود در لباس فقر

هر کس که اختصار به سد رمق کند

چون با رخ تو چهره شود مه، که آفتاب

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳۹۳

 

تا چند رخ ز باده کسی لاله گون کند؟

تا کی کسی شناه به دریای خون کند؟

هر کس ز عشق سایه دستی گرفته است

چون تیشه دست در کمر بیستون کند

روزی که چرخ پنبه گذارد به داغ ما

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳۹۴

 

چندان که ممکن است کسی مردمی کند

دم را چرا علم کند و کژدمی کند؟

نان جوی به سفره هر کس که هست ازوست

آدم زبان خویش اگر گندمی کند

طوفان نوح، کودک دریا ندیده ای است

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳۹۵

 

اول به ظالمان اثر ظلم می رسد

پیش از هدف همیشه کمان ناله می کند

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳۹۶

 

در خشت خم به چشم حقارت نظر مکن

خورشید ساغر از لب این بام شد بلند

پرواز مرغ بسمل ازو بیشتر مخواه

بال و پری که در شکن دام شد بلند

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳۹۷

 

این ناقصان که فخر به انساب می کنند

پس پس سفر چو طفل رسن تاب می کنند

اسلاف را هم از نسب خود کنند خوار

بس نیست این ستم که به اعقاب می کنند؟

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳۹۸

 

تیر از فراق شست تو می کرد ناله دوش؟

یا بال عندلیب پر این خدنگ بود

از آبیاری عرق شرم، روی او

تا آفتاب زرد خزان لاله رنگ بود

امشب که شوخی هوسش آرمیده بود

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳۹۹

 

مژگان من ز اشک دمی بی گهر نبود

این شاخ بی شکوفه لخت جگر نبود

آیینه ات ز دود خط آخر سیاه شد

خط بر زمین کشیدن ما بی اثر نبود

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۴۰۰

 

خطت ز پیش چشم سوادم نمی رود

دلسوزی رخ تو ز یادم نمی رود

هر جلوه ای که دیده ام از سروقامتی

چون مصرع بلند ز یادم نمی رود

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۴۰۱

 

(هرگه لبت به خنده تبسم ادا شود

هر عضو من چو برگ گل از هم جدا شود)

(پیکان یار را نتواند به خود گرفت

گر استخوان من همه آهن ربا شود)

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۴۰۲

 

دل روبرو به خنجر مژگان چرا شود

با برق، خار دست و گریبان چرا شود؟

جان داد صبح بر سر یک خنده خنک

دندان کس به خنده نمایان چرا شود؟

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۴۰۳

 

آنجا که عارض تو ز می لاله گون شود

در دیده رشته های نگه جوی خون شود

لنگر درین محیط کند کار بادبان

دیوانگی ز سنگ ملامت فزون شود

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۴۰۴

 

عمرم به تلخکامی مل خرج می شود

اشکم به رنگ لاله و گل خرج می شود

با عاشقان همین سخن عاشقی بگوی

در کشور قفس زر گل خرج می شود

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۴۰۵

 

ای سنگدل عقیق تو بدنام می شود

ورنه مرا چه از دو سه دشنام می شود؟

ایام برگریز پر و بال میرسد

تا عندلیب ما به قفس رام می شود

در خانه ای که روی تو افزود از شراب

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۴۰۶

 

از خواب، چشم شوخ تو سنگین نمی شود

در زیر ابر برق به تمکین نمی شود

تلخی پذیر باش که بی آب تلخ و شور

چون گوهر استخوان تو شیرین نمی شود

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۴۰۷

 

هرکس که از رخ تو نظر آب می‌دهد

خرمن به برق و خانه به سیلاب می‌دهد

در خون یک جهان دل بی‌تاب می‌رود

مشاطه‌ای که زلف ترا تاب می‌دهد

صیدی که بی‌قراری وحشت کشیده است

[...]

صائب تبریزی
 
 
۱
۴۷۱
۴۷۲
۴۷۳
۴۷۴
۴۷۵
۷۷۰