گنجور

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۲۶۸

 

ز راه چشم، غم در جان غم فرسود می پیچد

ز روزن در مصیبت خانه ما دود می پیچد

ز شمشیر که دارد صبح این زخم نمایان را؟

که دردم بر جگر زان رخت خون آلود می پیچد

کسی چون چشم ازان رخسار آتشناک بردارد؟

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۲۶۹

 

امید وقت خوش از جمع دیوان داشتم، غافل

که تصحیح دواوین، خونی اوقات من گردد!

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۲۷۰

 

چو برگ سبز کز باد خزانی زرد می گردد

نشیند هر که با من یک نفس همدرد می گردد

به می گفتم غبار کلفت از خاطر فرو شویم

ندانستم که از آب آسیا پرگرد می گردد

چنان کز صبح خیزد تیرگی از دامن شبها

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۲۷۱

 

ز می هرگاه روی یار عالمسوز می گردد

خجل خورشید از خود چون چراغ روز می گردد

گسستن رشته مهر و محبت را بود مشکل

رهایی نیست مرغی را که دست آموز می گردد

کند افتادگی چون خاک ره هر کس شعار خود

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۲۷۲

 

به کوی عشق زاهد دشمن ناموس می گردد

اگر زاغ آید اینجا غیرت طاوس می گردد

خوشا بخت گلستانی که صید خود کند ما را

قفس از شعله آواز ما فانوس می گردد

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۲۷۳

 

به درویش از تهیدستی گوارا مرگ می گردد

خزان فصل بهار مردم بی برگ می گردد

چراغی را که روغن می کشد دودی نمی باشد

ندارد آه حسرت هر که شادی مرگ می گردد

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۲۷۴

 

کم و بیش جهان در نیستی همسنگ می‌گردد

به دریا سیل الوان چون رسد یکرنگ می‌گردد

برآی از قلزم افسرده امکان به چالاکی

که در یک ساعت اینجا اشک نیسان سنگ می‌گردد

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۲۷۵

 

زمین خشک، گلزار از می گلفام می‌گردد

فلک بر مدعا گردش کند چون جام می‌گردد

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۲۷۶

 

(جنون از نشئه هشیاری من ننگ می‌گیرد

ز نور توبه‌ام آیینه دل زنگ می‌گیرد)

(هلال عید در قلب شفق دانی چه را ماند؟

چو شمشیری که از خون شهیدان رنگ می‌گیرد)

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۲۷۷

 

قضا تا نسخه کفر از خط جانانه می گیرد

جنون هم سر خط داغ از من دیوانه می گیرد

دل بی دست و پای من ازان مجلس چه گل چیند

که آتش از برون بزم در پروانه می گیرد

چه مشکل خوان خطی دارد سر زلف پریشانش

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۲۷۸

 

ز فکر قامتی در دل خرامان شعله ای دارم

که استغنا به صد شمع تجلی می توانم زد

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۲۷۹

 

نشد قسمت که چندان چشم شوخ او به ما سازد

که مرغ زیرکی منقار با آب آشنا سازد

نگاه آن که بر آیینه روی تو می غلطد

دمش آیینه آب گهر را بی صفا سازد

رخ مقصود از آیینه وقتی جلوه گر گردد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۲۸۰

 

کسی را از بزرگان می رسد نخوت به درویشان

که بر مبلغ فزاید از تواضع آنچه کم سازد

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۲۸۱

 

نفس را یاد رویش شعله بی باک می سازد

نسیم زلفش از دل سینه ها را پاک می سازد

رخش هر خون که در دل کرد، شد خط عذرخواه او

که خون از مشک گشتن راه خود را پاک می سازد

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۲۸۲

 

تماشای تو از دل سینه‌ها را پاک می‌سازد

شکرخند تو جان‌ها را گریبان چاک می‌سازد

نمی‌آید ز شوخی بر زمین پا آن ستمگر را

به امید چه عاشق خویشتن را خاک می‌سازد؟

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۲۸۳

 

نفس را صافی از کلفت خراش سینه می سازد

که سوهان تیغ ناهموار را آیینه می سازد

ز مرگ عاشقان پروا ندارد حسن بی پروا

که صد طوطی ز موم سبز این آیینه می سازد

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۲۸۴

 

بدآموز قفس در آشیان مسکن نمی سازد

ز چشم افتاده دام تو با گلشن نمی سازد

ز عنوان بیاض دیده یعقوب شد روشن

که دورافتادگان را دیده روشن نمی سازد

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۲۸۵

 

نه لاله (است) این که پای بیستون را در حنا دارد

دل سنگ از برای ماتم فرهاد می سوزد

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۲۸۶

 

که می گفت از دل یاقوت دود عنبرین خیزد؟

خطی چون نیش زنبوران ز جوی انگبین خیزد

ز فیض خاکساری سرفراز نه چمن گشتم

که می گفت این چنین سروی ازین آب و زمین خیزد

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۲۸۷

 

صفای عارضش ته جرعه بر مهتاب می ریزد

لبش بیهوشدارو در شراب ناب می ریزد

نمی دانم چه خصمی با نوای بلبلان دارد

که شبنم هر سحر در گوش گل سیماب می ریزد

صائب تبریزی
 
 
۱
۴۶۵
۴۶۶
۴۶۷
۴۶۸
۴۶۹
۷۷۰