ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۱۸ - در مدح جلالالدین هوشنگ شاه
بر آفتاب روی تو تا دیده عاشق است
از حسن مطلع سخنم صبح صادق است
گر شمع سوز دل به زبان آورد رواست
او مؤمن و دل به زبانش موافق است
جان را به عشق سابقهای بود در ازل
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۱۹ - در مدح یکی از پادشاهان
یا رب این عید مبارک چو همایون قدم است
کز قدومش همه آفاق چو باغ ارم است
صبح عید است به آهنگ صبوحی برخیز
که ز مرغان سحر بلبله در زیر و بم است
از سر مهر برآور نفس گرم چو صبح
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۲۰ - در مدح یکی از مشایخ و بزرگان زمان خود
دلا کسی که مقید به قید خویشتن است
اگر چه جان عزیزست پای در بند تن است
خرابهٔ دلش از غم بود خراب آباد
کسی که همت او بر عمارت بدن است
برون پرده نبینی جمال یار اگر
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۲۱ - تفاخر و تعریف از خود گوید
دیوانهام وین عقل کل طفل دبستان من است
روحالقدس بر لوح دل کمتر ثنا خوان من است
تا مشتری شد دلبرم فارغ ز حوض کوثرم
مه را گریبان میدرم، مه در گریبان من است
من چون خلیفه زادهام، اندر ولایت حاکمم
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۲۲ - در مدح جلالالدین هوشنگ شاه
خدای خواست که بدهد جهانیان را داد
ترا ز خلق جهان برگزید و شاهی داد
پناه و پشت سلاطین جلال دین هوشنگ
که آبروی کیانی و نور چشم قباد
به باغ معرکه سرو بلند، نیزهٔ پست
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۲۳ - در موعظه و بی اعتباری دنیا
ایزد اساس قصر بقا بر فنا نهاد
بنیاد خاک بر سر باد هوا نهاد
ما را چو دانه خرد کند آسیای چرخ
کو معنی دقیق در این آسیا نهاد
کرد از وجود قافله سوی عدم روان
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۲۴ - در مدح مجدالدین صدر
میزند خوش نفس باد صبا جان دارد
باد گویی نفسی از دم جانان دارد
هم عفی الله غم عشق تو که از آه چو برق
مجلس تیرهٔ ما شمع شبستان دارد
باد در زلف تو میپیچد از آن دربان است
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۲۵ - در وصف طبیعت
صبا افتان و خیزان گرد گل بسیار میگردد
ضعیف است از دویدن دم به دم بیمار میگردد
چنان ضیق النفس دارد که گر سرعت کند در ره
بر او از ناتوانی دم زدن دشوار میگردد
مگر او را ز اقبال سلیمان است این دولت
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۲۶ - در مدح جلالالدین هوشنگ شاه
اگر نقاب شب از روی مه براندازد
ز مهر فتنه به شام و سحر در اندازد
غلام هندوی آن طرهٔ چو شمشادم
که سایه بر رخ خورشید انور اندازد
اگر فرستد پروانهای به دست خیال
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۲۷ - در مدح یکی از بزرگان و خواجگان و درخواست عبا
لطافت تو به آب خضر بقا بخشد
عبارت تو به در ثمین بها بخشد
صبا ز کوی تو از ضعف جان نخواهد برد
مگر که بوی خوشت قوت صبا بخشد
به چین زلف تو زد لاف مشک چین و خطاست
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۲۸ - در مدح جلالالدین هوشنگ شاه
ماه روز افزون من چون مهر خنجر میکشد
میخورم سهمی که ابرو چون کمان در میکشد
صید لاغر گشتهام آن ترک تیر انداز را
وز سیه چشمی کمان بر صید لاغر میکشد
دو به دو چشمان او می میخورند از خون دل
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۲۹ - در مدح خواجه عبیدالله وزیر
خوش است عید از آن خوشتر اینکه یار آمد
فراز خنگ فلک ماه من سوار آمد
به یاد زلف و رخش ناله کردهام شب و روز
گل مراد پس از نالهٔ زار آمد
ز لطف و نازکیاش عمر نازنین خواندم
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۳۰ - در مدح جلالالدین هوشنگ شاه
به دل رسید بشارت که دلستان آمد
چو مه به منزل و چون گل به بوستان آمد
فراز خنگ فلک آفتاب قلعه نشین
کشید تیغ و بر آفاق کامران آمد
همین که دیدمش از دور، همچو جان عزیز
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۳۱ - در مدح سلطان اویس
کعبتین روز و شب در طاق اخضر کردهاند
هفت مهره در دو شش خانه مششدر کردهاند
بلعجب منصوبهای از غیب میآید پدید
مختلف نقشی به هر صورت مصور کردهاند
تا دو شمع افروختند از مهر و مه در روز محاق
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۳۲ - در مدح جلالالدین هوشنگ شاه
رسید مژده دولت یار میآید
چو مه به قلهٔ گردون سوار میآید
به ابروی چو کمان تیر غمزه پیوسته
گمان برم که به عزم شکار میآید
فتاده در پی او صد هزار دل چو سپاه
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۳۳ - در مدح امیرزاده محمد
خط غباری نوشت حسن تو بر خد
پیر خرد را چو طفل تختهٔ ابجد
از خط صورت بخواندم ابجد معنی
ابجد تو کرد فارغم ز اب و جد
نیست دلم را به غیر روی تو مقصود
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۳۴ - در مدح محمد شاه غازی معزالدین ملک حسین کرت
ای آفتاب حسن به دوران روزگار
چون مه بر آر سر ز گریبان روزگار
بگشا چو غنچه پرده ز رویت که کس ندید
یک گل به رنگ تو ز گلستان روزگار
بنشین بر آب چشمهٔ چشمم که بر نخاست
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۳۵ - در مدح جلالالدین هوشنگ شاه
چو چشم مست تو بیمار گشتهام ز خمار
برای دفع حمارم سبوی می ز خم آر
مرا ز نار فراق تو در دل آسیب است
بیار باده مگر شود به شربت نار
مدام تلخ چشاند حریف را ساقی
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۳۶ - در لغز و مدح سلطان اسکندر
چه ماهی است که او را بود بر آب گذر
به بحر همچو صدف گشته حامل گوهر
به شکل نون هلالی است بر صفیحهٔ آب
چو ماه نو که نماید ز گنبد اخضر
مکان یونس عهد است، همچو بطن الحوت
[...]
ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۳۷ - در مدح خواجه علی وزیر
پیام گل سوی بلبل رساند باد سحر
سپید سر و به رقص آمد از سماع خبر
ز باد صبح بر افروخت لاله چون آتش
که برد خاک چمن آب جنت و کوثر
هوا بر آب شکوفه همیکند کافور
[...]