گنجور

 
ناصر بخارایی

پیام گل سوی بلبل رساند باد سحر

سپید سر و به رقص آمد از سماع خبر

ز باد صبح بر افروخت لاله چون آتش

که برد خاک چمن آب جنت و کوثر

هوا بر آب شکوفه همی‌کند کافور

صبا بر آتش لاله همی نهد عنبر

دماغ لاله پر عنبر است چون هاون

درون غنچه پر از آتش است چون مجمر

سپهر گشت چمن ظاهراً که ظاهر بود

هزار زهرهٔ زهرا چو زهرهٔ ازهر

ز وجه گل که تعلق به نازکی دارد

بدوخت سوزن سر تیز خار کیسهٔ زر

ز خندهٔ غنچه از آن لب به هم نمی‌آرد

که زعفران به دلش از فرح نمود اثر

به باد خرده رازی که غنچه در دل داشت

گرفت سوسن آزاد در زبان یکسر

بنفشه با گل و سوسن به باغ دعوی کرد

ز انفعال چنان شد که بر ندارد سر

ز بیم حربهٔ برق است ابر را جوشن

ز سهم نیزهٔ خار است غنچه را مغفر

به صبح و شام از آن آب می‌رود در ورغ

که بر حوالی او سبزه می‌کشد خنجر

زمانه تیغ خلاف از غلاف بیرون کرد

عجب نباشد اگر گل به روی باغ سپر

چو مجلسی است ز خوبان گل عذار چمن

ز لحن مرغان در وی هزار خنیاگر

سحر ز مقری قمری شنو ترنم عود

که پر ز عود قماریست باغ وقت سحر

خوش است نرگس بیمار در خمار صبوح

قدح گرفت ز مستی همی‌شود خوشتر

به عهد صدر هدی لاله کاسه گیرد

که سنگ می‌زندش روزگار بر ساغر

ورق ورق به همه رنگ می‌نماید گل

به بوی آنکه شود شاه شرع را دفتر

خدایگان شریعت پناه خواجه علی

که افتخار بدو کرد شرع پیغمبر

به صدق همچو ابوبکر و در حیا عثمان

به علم همچو علی و به عدل همچو عمر

مجاهدی که اگر ماه رأی او خواهد

ز باختر بگشاید چو مهر تا خاور

مدار روی قمر داوری که در دورش

فزود رونق محراب و مسجد و منبر

چو شکر شکر الفاظ عذب او را آب

بگفت در عرق شرم آب شد شکر

زهی بزرگ وزیزی که سعد اکبر چرخ

به سوی او بنویسد که عبده الاصغر

ز نهی منکر در عهدش امر معروف است

که جز فرشته پرسش نمی‌رود منکر

ز بیم غیرت او در چمن نیارد گشت

صبا به گرد سمن عارضان نسرین بر

ز آتش غضبش زهره را چه زهره بود

که روز روی نپوشد در آبگون خاور

زهی ز رفعت قدر تو چرخ گشته نهان

در آب چشمهٔ‌ خورشید همچو نیلوفر

ز مهر رأی تو ماه درست نیم عرض

ز بحر علم تو عقل نخست یک جوهر

به نور عقل توئی کائنات را حافظ

وگر نه کشتی اوراق آسمان ابتر

تو را اگر به کنایت بگفته‌ام خورشید

صریح شد که نبود استعارتی در خور

ز رأی روشن تو ذره‌ای و صد خورشید

ز کلک خطی تو نقطه‌ای و صد محور

به خطه‌ای که به نام تو خطبه بر خوانند

ز هفت پایهٔ گردون قضا نهد منبر

مکان قدر تو اسرار لامکانی را

به سوی عالم اظهار می‌شود رهبر

اگر نه قدر تو باشد شود عاجز

اگر نه رأی تو باشد قدر شود مضطر

جو ثابت قهر تو آتش نهد به خرمن مهر

ستاره خدره نماید، سپهر خاکستر

کف کفیل تو چون بحر، آب بحر برد

در آن زمان که بری بحر لطف را بربر

گه از دلیری دل خاک بر سر کان ریز

گه از کفایت کف آب روی بحر ببر

جهان پناها یک نکته عرض می‌دارم

ز بهر آنکه در این داوری توئی داور

چو شعر خویش غریبم در این دیار و مرا

به غیر لطف تو نی یار هست، نی یاور

شود تمام مرتب علوم معلوم است

اگر بیابم از تو به عین لطف نظر

اگر بمیرد ناصر ز رنج و غم، غم نیست

که نام خود به سخن زنده کرد تا محشر

سخن معرف خود خود شود به وقت ظهور

چه حاجت است به اظهار چو بود اظهر

ز مظهر سخن من ظهور یافت ظهیر

ز نور خاطر من گشت انوری انور

چو عقل کل سخن من شنید باور کرد

حسود عقل ندارد،‌ کجا کند باور

همیشه تا که به اجمال حاکم است قضا

هماره تا که به تفصیل عالم است قدر

قدر ز قدر تو وارد مباد جز به قضا

قضا ز حکم تو صادر مباد جز به قدر