گنجور

 
ناصر بخارایی

به دل رسید بشارت که دلستان آمد

چو مه به منزل و چون گل به بوستان آمد

فراز خنگ فلک آفتاب قلعه نشین

کشید تیغ و بر آفاق کامران آمد

همین که دیدمش از دور، همچو جان عزیز

نداشت طاقت دوری تنم به جان آمد

خدنگ غمزه که جست از کمان ابرویش

دلم نشانهٔ او بود، بر نشان آمد

به پیش سرو روانش چو نارون شد سرو

بسی شکست که بر سرو ناروان آمد

چو آفتاب بسوزد ز تاب عالم را

مگر به سایهٔ عدل خدایگان آمد

چزاغ چشم سلاطین جلال دین هوشنگ

که شمع دودهٔ دارا و اردوان آمد

گرفت همچو منوچهر تخت شروان را

به گلستان شماخی چو اخستان آمد

از آن زمان که به پایش رکاب سر بنهاد

عزیمتش چو صبا مطلق العنان آمد

طواف کل طوایف بگرد سُدهٔ اوست

که چون حریم حرم مهبط امان آمد

ز گوهرست که برهان قاطع تیغش

برهنه در صف هیجا به امتخان آمد

شکست فرق عدو را به گرز خودشکن

که حملهٔ سبک این بر آن گران آمد

چنان ضعیف شد آئین ظلم از عدلش

که گرگ در رمه با قوت شبان آمد

به عهد معدلتش باد در کمند افتاد

به دور دولت او زور بر کمان آمد

ایا شهی که گل عدل و سوسن دانش

ز باغ دولت تو تازه در جهان آمد

گلی ز غنچهٔ پیکان تو شکفت در رزم

که بار و برگ بر او شاخ ارغوان آمد

مهی ز پرتو جام شما نمود به بزم

که خون قلب اسد در دلش روان آمد

میان خیل تو هرکس که نیست چون مرکز

چو خط ز دایرهٔ امن بر کران آمد

مخالف تو که سر می‌کشید همچو علم

کرانه کرد و تیغ تو در میان آمد

جزای آنکه چو موی از تو روی برتابد

چو زلف بر رخ پرچم سرستان آمد

به راستان که از این در کسی که جست چو باد

چو پرده روی مذلت بر آستان آمد

گل است آنکه به عهد شما دراند جیب

نی است آنکه به دور تو در فغان آمد

سمند تو که فلک را نمی‌خرد به جوی

جوش ز سنبله و که ز کهکشان آمد

شها به گلشن مدحت هزار دستان شد

ضمیر بنده و در دهر دلستان آمد

بسی جواهر منظوم کلک ناصر را

چو تیغ خسرو منصور بر زبان آمد

اگر به سمع قبولش در آوری چون دُر

چو حلقه بر در امید می‌توان آمد

همیشه تا به حساب نجوم در اجرام

گهی مقارنه رفت و گهی قران آمد

قرین بخت تو بادا سعادت دو جهان

که اقتران تو با عمر جاودان آمد