گنجور

 
ناصر بخارایی

دلا کسی که مقید به قید خویشتن است

اگر چه جان عزیزست پای در بند تن است

خرابهٔ دلش از غم بود خراب آباد

کسی که همت او بر عمارت بدن است

برون پرده نبینی جمال یار اگر

چو کرم پیله تنت گرد گرد خویشتن است

به گرد کعبهٔ ظاهر چه سود گردیدن

ترا که کعبهٔ باطن هنوز پر وثن است

به رشته تابی از چرخ اگر جوان مردی

طمع مکن که جهان بر مثال پیر زن است

جُنب مباش که گردون مثال گرمابه است

اثیر گلخن و دست زمانه جامه کن است

بر آر غسل طریقت به هفت آب نیاز

که این طریقهٔ وضو از فرایض سنن است

به دار ملک فنا شو اگر بقا خواهی

سهیل می‌طلبی نا گزیرت از یمن است

حدیث حب وطن را ز من شنو تفسیر

گذر به عالم دل کن که اولین وطن است

دلی که قبله چو آذر نسازد از صورت

درون آتش خلت خلیل بت شکن است

ز فتنهٔ فلک و انقلاب او اندیش

که چرخ منقلب است و ستاره پر فتن است

شوند تفرقه از جمع چون بنات النعش

اگر چه صحبت ابناء دهر چون پرن است

ز شیخ دور طلب کن طریق رشد و ثبات

که قطب روی زمین است و مرشد زمن است

یگانه سید سادات فخر آل رسول

که در میان امم مستشار و مؤتمن است

به علم و جود و سخاوت به مردمی و هنر

به روز معرکه نایب مناب بوالحسن است

چو ذوفنون جهان است ذات کامل او

از آنچه بیم که میل جهان به مکر و فن است

صفای آینه دارد از آن نمد پوش است

کزین لباس به آئینه نور مقترن است

نمود بر قد او صورت نمد زیبا

کز آن به هر سر موئیش سیرت حسن است

زهی سحاب سخائی که تیرباران را

به روی باغ ز لطف تو چتر گل مجن است

ز بحر جود تو یک قطره ابر نیسان است

ز بوی خُلق تو یک شمه نافهٔ ختن است

به هر کجا که بود در زمانه انجمنی

ز روی و رأی منیر تو شمع انجمن است

به غیر ساقی و مطرب به دور دولت تو

نه احتمال حرامی نه خوف راهزن است

ز اهتمام تو من بعد کس نشان ندهد

که از نسیم صبا گل دریده پیرهن است

ریاض منقبت آل مصطفی چمنی‌ست

که صد هزار ثناخوان چو من در آن چمن است

تو در میانهٔ ابنای دهر ممتازی

چنان که در صدد خار و خس گل و سمن است

به دست اگر چه ندارد به غیر باد چنار

به بوی لطف تو در رقص همچو نارون است

زمانه همچو مغیلان‌گه است غولان را

نهال آل نبی ارغوان و یاسمن است

هنرپناها صد گونه خرده است مرا

چو غنچه در دل و مُهرم ز مهر بر دهن است

شکایتی که من از حزن در سفر دارم

علی التمام نگویم که موجب حزن است

مرا که یوسف مصر فصاحتم به سخن

ز سجن غم به در آور که منزل شجن است

کشیده‌ام سخنی چند چون گهر در نظم

در ثمین مرا از ثمین تو ثمن است

ز بحر شعر بر آرد در دعا ناصر

که مقطع سخن او چو ساحل عدن است

همیشه تا که در این دیر شمع عیسی را

ز تاس دایر مینای آسمان لگن است

به مهر مُهر تو باد آسمان که بد خواهت

زبان بریده بمانند شمع در لگن است