گنجور

 
ناصر بخارایی

صبا افتان و خیزان گرد گل بسیار می‌گردد

ضعیف است از دویدن دم به دم بیمار می‌گردد

چنان ضیق النفس دارد که گر سرعت کند در ره

بر او از ناتوانی دم زدن دشوار می‌گردد

مگر او را ز اقبال سلیمان است این دولت

که تر و خشک عالم را سکندوار می‌گردد

اگر داری لطافت در طبیعت سوی بستان شو

که باد از لطف طبع خویش در گلزار می‌گردد

گل سوری که در پرده همی زد لاف مستوری

گشاده روی اکنون بر سر بازار می‌گردد

خوشا نرگس که در خواب است و مخمور است از مستی

به آواز خوش بلبل سحر بیدار می‌گردد

بت خرگه نشین غنچه دارد نازک اندامی

که از اندک نسیمی خسته و افگار می‌گردد

اگر راه وجود از خار محنت نیست پر زحمت

چرا در آمدن گل را قدم پر خار می‌گردد

همه مرغان به سوی دانه و آب‌اند سرگردان

به جز بلبل که او دایم به سوی یار می‌گردد

بهارست و ندارم بی حریفان ذوق می خوردن

کسی کو همدمی دارد چرا بیکار می‌گردد

چو خواهد رفت دور گل به شادی بگذران باری

فلک امسال در گردش مثال پار می‌گردد

جهانی خود پرستانند، خوشا وقت جوانمردی

که او در عیش مهرویان ز خود بیزار می‌گردد

زهی خوش لذتی آن دم که خوبان در سماع آیند

سر ما با زمین در پایشان هموار می‌گردد

چو سرو از راستی برخیز و دستی بر جهان افشان

که زیر پای سبزه از نشستن خوار می‌گردد

بلای چرخ بر ما دایره شد، چون توان رستن

که بر یک مرکز کل دور نُه پرگار می‌گردد

عروس باغ گویی شانه زد گیسوی سنبل را

که باد صبح مشک افشان و عنبربار می‌گردد

اگر در پای خم دستار خود را افکنم بهتر

مرا جون زلف ساقی بر میان زنار می‌گردد

اگر یک تار موی او شود از باد آشفته

ز غیرت روز روشن پیش چشمم تار می‌گردد

چو سرها خاک خواهد شد سعادت آن سری دارد

که او پیش از فنای خاک در خمار می‌گردد

چنان حالیست در دل از جنون عشق ناصر را

که گر مجنون ببیند حالیا هشیار می‌گردد

اگر این نظم نوروزی بخواند در چمن بلبل

نبات تلخ چون طوطی شکر گفتار می‌گردد