گنجور

وطواط » قصاید » شمارهٔ ۱۷۷ - نیز در ستایش ملک اتسز گوید

 

ای جهان از سر زلف تو معطر گشته

همه آفاق ز روی تو معنبر گشته

خوب چون یوسف پیغمبری و بی تو مرا

دیده چون دیدهٔ یعقوب پیمبر گشته

دهند و چشم تو چون پسته و بادام شده

[...]

وطواط
 

وطواط » قصاید » شمارهٔ ۱۷۸ - در مدح ملک اتسز

 

ای از همه خلق اختیار گشته

دین را سبب افتخار گشته

در کسب معالی دلیر بوده

بر اسب معانی سوار گشته

گردون ، که زمین را در و قرارست

[...]

وطواط
 

وطواط » قصاید » شمارهٔ ۱۷۹ - در مدح اتسز

 

زهی! لشکرت کوه و صحرا گرفته

سپاه تو پستی و بالا گرفته

زبیم حسام چو آب تو آتش

وطن در دل سنگ خارا گرفته

عنان تو جاه مجره ربوده

[...]

وطواط
 

وطواط » قصاید » شمارهٔ ۱۸۰ - هم در ستایش ملک اتشز

 

ای لب تو گونهٔ شراب گرفته

وعدهٔ تو عادت سراب گرفته

عارض تو رنگ سیم خام ربوده

طرهٔ تو بوی مشک ناب گرفته

جعد تو همچون شهاب گشته بصورت

[...]

وطواط
 

وطواط » قصاید » شمارهٔ ۱۸۱ - د رمدح علاء الدین ابوبکر بن قماج

 

ای بتو ایام افتخار گرفته

دامن تو دولت استوار گرفته

حق بسداد تو اهتزاز نموده

دین بر شاد تو افتخار گرفته

از نفحات نسیم عدل تو گیتی

[...]

وطواط
 

وطواط » قصاید » شمارهٔ ۱۸۲ - در مدح ملک اتسز

 

ای علم تو دین را نظام داده

حلم تو زمین را قوام داده

اسباب معالی و محمدت را

طبع و دل تو نظام داده

نصرت بر تو مقام جسته

[...]

وطواط
 

وطواط » قصاید » شمارهٔ ۱۸۳ - در ستایش اتسز گوید

 

ای ملک بتو افتخار کرده

و اقبال ترا اختیار کرده

بر خط ، تو از تیغ بی قرارت

شاهان زمانه قرار کرده

باران حسام عجل فشانت

[...]

وطواط
 

وطواط » قصاید » شمارهٔ ۱۸۴ - در مدح ملک اتسز

 

ای هوای تو مرا بی سر و سامان کرده

روضهٔ عیش مرا کلبهٔ احزان کرده

من ترا چون دل و جان کرده گرامی و مرا

غم و اندیشه تو بی دل و بی جان کرده

زلف تو هست پریشان و مرا اندوه تو

[...]

وطواط
 

وطواط » قصاید » شمارهٔ ۱۸۵ - در مدح ملک اتسز

 

ای زلف مشک فام تو لاله سپر شده

دلها بپیش غمزهٔ تیرت سپر شده

با گونهٔ دو عارض و با طعم دو لبت

بازار لاله رفته و آب شکر شده

ای بسته بر میان کمر جور وزین قبل

[...]

وطواط
 

وطواط » قصاید » شمارهٔ ۱۸۶ - نیز در مدح ملک اتسز

 

ای صیت دولت تو بعلم علم شده

بدخواه دولت تو ندیدم ندم شده

تو شاه شرق و غربی وز آثار عدل تو

اطراف شرق و غرب چو صحن حرم شده

طبع مبارک تو و دست جواد تو

[...]

وطواط
 

وطواط » قصاید » شمارهٔ ۱۸۷ - نیز در مدح ملک اتسز

 

ای چهرهٔ تو رشک مه آسمان شده

یاقوت فام دو لب تو قوت جان شده

خلقی ز عشقت ، ای چو مه آسمان بحسن

سرگشته همچو دایرهٔ آسمان شده

از بهر خستن دل عشاق دردمند

[...]

وطواط
 

وطواط » قصاید » شمارهٔ ۱۸۸ - لغز تیغ در مدح اتسز گوید

 

پیکری روشن چو جان ، لیکن بلای جان شده

زاده از کان و پر از گوهر بسان کان شده

مملکت را همچو جان بایسته قالب را ولیک

صد هزاران قالب از تأثیر او بی جان شده

مشرب لذات جباران ازو تیره شده

[...]

وطواط
 

وطواط » قصاید » شمارهٔ ۱۸۹ - درمدح شمس‌الدین وزیر

 

فصل بهار آمد و بگذشت عهد دی

پیش آر، ای چراغ ری، اکنون چراغ می

تاریکی است مانده ز دی در نهاد ما

و آن جز چراغ می نبرد، ای چراغ ری

برکش نوا، که خاطب گل بر کشید صورت

[...]

وطواط
 

وطواط » قصاید » شمارهٔ ۱۹۰ - در ستایش ادیب صابر بن اسمعیل ترمذی

 

گر ز وصل توام نصیبستی

روضهٔ عیش من خضیبستی

هم ز راحت مرا نصابستی

هم ز دولت مرا نصیبستی

وقت دفع مصایب گیتی

[...]

وطواط
 

وطواط » قصاید » شمارهٔ ۱۹۱ - وله فی المدح

 

ای سال و ماه پیشهٔ تو رادی

در هر دلی ز رادی تو شادی

گشتی ستوده نزد همه گیتی

زین سنت ستوده که بنهادی

بار دگر بعهد تو شده تازه

[...]

وطواط
 

وطواط » قصاید » شمارهٔ ۱۹۲ - در مدح ملک اتسز

 

نگارا تا تو از سنبل تراز ارغوان کردی

رخ چون ارغوان من برنگ زعفران کردی

ز مشک روی من کافور پیدا گشت از آن حسرت

که تو کافور روی خود مشک اندر نهان کردی

چون ماه آسمان تا روی تو خرمن زد از عنبر

[...]

وطواط
 

وطواط » قصاید » شمارهٔ ۱۹۳ - در مدح ملک اتسز

 

ای طلعت تو بر فلک حسن مشتری

من مشتریت را به دل و دیده مشتری

تو مشتری نه‌ای، که به بازار نیکویی

صد مشتری است روی تو را همچو مشتری

گر خوش بود جوانی و اقبال خلق را

[...]

وطواط
 

وطواط » قصاید » شمارهٔ ۱۹۴ - در مدح شمس الدین وزیر

 

تا کی از عشق تو کشم خواری؟

تا کی از هجر تو کنم زاری ؟

چند با من جفا کنی آخر ؟

شرم بادت ازین جفا گاری

زان دو زلف چو ابر پیوسته

[...]

وطواط
 

وطواط » قصاید » شمارهٔ ۱۹۵ - در مدح ملک اتسز

 

ز عشقت ای عمل غمزهٔ تو خون خواری

بسی کشید تن مستمند من خواری

مراست عیش دژم تا شدی ز دست آسان

چگونه عیشی؟ با صد هزار دشواری

بدان دو چشم دژم عیش من دژم خواهی

[...]

وطواط
 

وطواط » قصاید » شمارهٔ ۱۹۶ - نیز در مدح ملک اتسز گوید

 

هدی را ز سر تازه شد روزگاری

پدیدد آمد اسلام را کار و بار ی

بشاه جهانگیر اتسز ، که گیتی

ندید و نبیند چنو شهریاری

نه چون او در ایوان بخشش جوادی

[...]

وطواط
 
 
۱
۱۳۴
۱۳۵
۱۳۶
۱۳۷
۱۳۸
۳۷۳