گنجور

 
وطواط

تا کی از عشق تو کشم خواری؟

تا کی از هجر تو کنم زاری ؟

چند با من جفا کنی آخر ؟

شرم بادت ازین جفا گاری

زان دو زلف چو ابر پیوسته

بر سر من بلا همی باری

دل ربودی ز دست من ، بحلی

جان ربایی و دست آن داری

آفت جانی و شگفت اینست

که بجان کردمت خریداری !

تو دل و جان و دیده ای که نخست

از دل و جان دیده بیزاری

بندهٔ حضرت خداوندم

تا چنین بی کسم نپنداری

شمس دینم ز دست نگذارد

اگرم تو ز دست بگذاری

آسمان علو ، که پیشش پست

آسمان در بلند مقداری

کامگاری ، که با تبسط او

چرخ بنوشت فرش غداری

نامداری، که با تحفظ او

دهر بسترد نقش مکاری

آنکه بی سعی او روان نشود

مرغ روزی ز دام دشواری

و آن که با عدل او گله نکند

چشم فتنه ز رنج بیداری

حشمت او ز شخص قهاران

برکشیده لباس قهاری

همت او ز فرق جباران

در ربوده کلاه جباری

دور کرده وقایع عدلش

از دل زایران گران باری

سرورا ، با عطای تو نزند

بحر پرمایه لاف بسیاری

تویی آن کس که با سخا جفتی

تویی آن کس که با کرم یاری

در معالی سپهر تأثیری

در بزرگی زمانه آثاری

همچو ایمان مطهر از عیبی

همچو دولت منزه از باری

کی گزاید ترا رکاکت یار ؟

که تو با صدق صاحب الغاری

سرورا ، آمدم بزنهارت

کز حوادث تو حصن زنهاری

حافظ جان و جاه اشرافی

کافی نام و نان احراری

من بیمار را جوار تو هست

بخوشی همچو سایه دیواری

در مضیق بلا و رنج مرا

نبود زین سپس گرفتاری

تا بود نزد عاشقان معروف

طرهٔ دلبران بطراری

بادت از چرخ هر زمان اقبال

بادت از بخت هر زمان یاری

از سر کلک تو عدوی ترا

چون سر کلک تو نگونساری