گنجور

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » خشکسال ادب

 

دگر ز جان من ای سیم‌بر چه می‌خواهی؟

ربوده‌ای دل زارم دگر چه می‌خواهی؟

مریز دانه که ما خود اسیر دام توایم

ز صید طایر بی بال و پر چه می‌خواهی؟

اثر ز ناله خونین‌دلان گریزان است

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » حاصل عمر

 

بس که جفا ز خار و گل دید دل رمیده‌ام

همچو نسیم از این چمن پای برون کشیده‌ام

شمع طرب ز بخت ما آتش خانه‌سوز شد

گشت بلای جان من عشق به جان خریده‌ام

حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » جلوه نخستین

 

رخم چو لاله ز خوناب دیده رنگین است

نشان قافله‌سالار عاشقان این است

مبین به چشم حقارت به خون دیده ما

که آبروی صراحی به اشک خونین است

ز آشنایی ما عمرها گذشت و هنوز

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » بوسه جام

 

تو سوز آه من ای مرغ شب چه می‌دانی؟

ندیده‌ای شب من تاب و تب چه می‌دانی؟

به من گذار که لب بر لبش نهم ای جام

تو قدر بوسه آن نوش لب چه می‌دانی؟

چو شمع و گل شب و روزت به خنده می‌گذرد

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » ناله جویبار

 

گرچه روزی تیره‌تر از شام غم باشد مرا

در دل روشن صفای صبحدم باشد مرا

زرپرستی خواب راحت را ز نرگس دور کرد

صرف عشرت می‌کنم گر یک درم باشد مرا

خواهش دل هرچه کمتر شادی جان بیشتر

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » کیان اندوه

 

نی افسرده‌ای هنگام گل روید ز خاک من

که برخیزد از آن نی ناله‌های دردناک من

مزار من اگر فردوس شادی‌آفرین باشد

به جای لاله و گل خار غم روید ز خاک من

مخند ای صبح بی‌هنگام که امشب سازشی دارد

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » سرگشته

 

بی‌روی تو راحت ز دل زار گریزد

چون خواب که از دیده بیمار گریزد

در دام تو یک شب دلم از ناله نیاسود

آسودگی از مرغ گرفتار گریزد

از دشمن و از دوست گریزیم و عجب نیست

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » یار دیرین

 

به سوی ما گذار مردم دنیا نمی‌افتد

کسی غیر از غم دیرین به یاد ما نمی‌افتد

منم مرغی که جز در خلوت شب‌ها نمی‌نالد

منم اشکی که جز بر خرمن دل‌ها نمی‌افتد

ز بس چون غنچه از پاس حیا سر در گریبانم

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » حصار عافیت

 

نسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد؟

بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد؟

به من که سوختم از داغ مهربانی خویش

فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد؟

سرای خانه‌به‌دوشی حصار عافیت است

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » ساغر خورشید

 

زلف و رخسار تو ره بر دل بی‌تاب زنند

رهزنان قافله را در شب مهتاب زنند

شکوه‌ای نیست ز طوفان حوادث ما را

دل به دریازدگان خنده به سیلاب زنند

جرعه‌نوشان تو ای شاهد علوی چون صبح

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » آیینهٔ روشن

 

ز کینه دور بود سینه‌ای که من دارم

غبار نیست بر آیینه‌ای که من دارم

ز چشم پرگهرم اختران عجب دارند

که غافلند ز گنجینه‌ای که من دارم

به هجر و وصل مرا تاب آرمیدن نیست

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » دریادل

 

دور از تو هرشب تا سحر گریان چو شمع محفلم

تا خود چه باشد حاصلی از گریهٔ بی‌حاصلم؟

چون سایه دور از روی تو افتاده‌ام در کوی تو

چشم امیدم سوی تو وای از امید باطلم

از بس که با جان و دلم ای جان و دل آمیختی

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » سیه مست

 

وای از این افسردگان فریاد اهل درد کو؟

ناله مستانه دل‌های غم‌پرورد کو؟

ماه مهرآیین که می‌زد باده با رندان کجاست

باد مشکین‌دم که بوی عشق می‌آورد کو؟

در بیابان جنون سرگشته‌ام چون گردباد

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » پشیمانی

 

دل زود باورم را به کرشمه‌ای ربودی

چو نیاز ما فزون شد تو به ناز خود فزودی

به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما

من و دل همان که بودیم و تو آن نه‌ای که بودی

من از آن کشم ندامت که تو را نیازمودم

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » آزاده

 

بر خاطر آزاده غباری ز کسم نیست

سرو چمنم شکوه‌ای از خار و خسم نیست

از کوی تو بی‌ناله و فریاد گذشتم

چون قافله عمر نوای جرسم نیست

افسرده‌ترم از نفس باد خزانی

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » مکتب عشق

 

هرشب فزاید تاب و تب من

وای از شب من وای از شب من

یا من رسانم لب بر لب او

یا او رساند جان بر لب من

استاد عشقم بنشین و برخوان

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » در سایه سرو

 

حال تو روشن است دلا از ملال تو

فریاد از دلی که نسوزد به حال تو

ای نوش‌لب که بوسه به ما کرده‌ای حرام

گر خون ما چو باده بنوشی حلال تو

یاران چو گل به سایه سرو آرمیده‌اند

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » حلقهٔ موج

 

گه شکایت از گلی گه شکوه از خاری کنم

من نه آن رندم که غیر از عاشقی کاری کنم

هر زمان بی‌روی ماهی همدم آهی شوم

هر نفس با یاد یاری نالهٔ زاری کنم

حلقه‌های موج بینم نقش گیسویی کشم

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » محنت‌سرای خاک

 

من کیستم ز مردم دنیا رمیده‌ای

چون کوهسار پای به دامن کشیده‌ای

از سوز دل چو خرمن آتش گرفته‌ای

وز اشک غم چو کشتی طوفان رسیده‌ای

چون شام بی رخ تو به ماتم نشسته‌ای

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » پیر هرات

 

بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند

یار عاشق‌سوز ما ترک دل‌آزاری کند

بر گذرگاهش فرو افتادم از بی‌طاقتی

اشک لرزان کی تواند خویشتن‌داری کند؟

چاره‌ساز اهل دل باشد می اندیشه‌سوز

[...]

رهی معیری
 
 
۱
۶۵۲۱
۶۵۲۲
۶۵۲۳
۶۵۲۴
۶۵۲۵
۶۵۳۱