گنجور

 
رهی معیری

بی‌روی تو راحت ز دل زار گریزد

چون خواب که از دیده بیمار گریزد

در دام تو یک شب دلم از ناله نیاسود

آسودگی از مرغ گرفتار گریزد

از دشمن و از دوست گریزیم و عجب نیست

سرگشته نسیم از گل و از خار گریزد

شب تا سحر از ناله دل خواب ندارم

راحت به شب از چشم پرستار گریزد

ای دوست بیازار مرا هرچه توانی

دل نیست اسیری که ز آزار گریزد

زین بیش رهی ناله مکن در بر آن شوخ

ترسم که ز نالیدن بسیار گریزد