گنجور

رهی معیری » غزلها - جلد دوم » مهتاب

 

ما نقد عافیت به می ناب داده‌ایم

خار و خس وجود به سیلاب داده‌ایم

رخسار یار گونه آتش از آن گرفت

کاین لاله را ز خون جگر آب داده‌ایم

آن شعله‌ایم کز نفس گرم سینه‌سوز

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد دوم » لبخند صبحدم

 

گر شود آن روی روشن جلوه‌گر هنگام صبح

پیش رخسارت کسی بر لب نیارد نام صبح

از بناگوش تو و زلف توام آمد به یاد

چون دمید از پرده شب روی سیمین‌فام صبح

نیم‌شب با گریه مستانه حالی داشتم

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد دوم » ناآشنا

 

ما را دلی بود که ز دنیای دیگر است

ماییم جای دیگر و او جای دیگر است

چشم جهانیان به تماشای رنگ و بوست

جز چشم دل که محو تماشای دیگر است

این نه صدف ز گوهر آزادگی تهی است

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد دوم » گریزان

 

چرا چو شادی از این انجمن گریزانی ؟

چو طاقت از دل بی‌تاب من گریزانی ؟

ز دیده‌ای که بود پاک‌تر ز شبنم صبح

چرا چو اشک من ای سیم‌تن گریزانی ؟

درون پیرهنت گر نهان کنیم چه سود ؟

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد دوم » خنده برق

 

سزای چون تو گلی گرچه نیست خانه ما

بیا چو بوی گل امشب به آشیانه ما

تو ای ستاره خندان کجا خبر داری؟

ز ناله سحر و گریه شبانه ما

چو بانگ رعد خروشان که پیچد اندر کوه

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد دوم » مردم‌فریب

 

شب یار من تب است و غم سینه‌سوز هم

تنها نه شب در آتشم ای گل که روز هم

ای اشک همتی که به کشت وجود من

آتش فکند آه و دل سینه‌سوز هم

گفتم: که با تو شمع طرب تابناک نیست

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد دوم » هوسناک

 

در چمن چون شاخ گل نازک‌تنی افتاده است

سایه نیلوفری بر سوسنی افتاده است

چون مه روشن که تابد از حریر ابرها

ساق سیمینی برون از دامنی افتاده است

یک جهان دل بین که از گیسوی او آویخته

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد دوم » کوی می‌فروش

 

ما نظر از خرقه‌پوشان بسته‌ایم

دل به مهر باده‌نوشان بسته‌ایم

جان به کوی میْ‌فروشان داده‌ایم

در به روی خودفروشان بسته‌ایم

بحر طوفان‌زا دل پرجوش ماست

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد دوم » خاک شیراز

 

چون شفق گرچه مرا باده ز خون جگر است

دل آزاده‌ام از صبح طربناک‌تر است

عاشقی مایهٔ شادی بُوَد و گنجِ مراد

دل خالی ز محبت صدف بی‌گُهر است

جلوهٔ برقِ شتابنده بوَد جلوهٔ عمر

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد دوم » گیسوی شب

 

شب این سر گیسوی ندارد که تو داری

آغوش گل این بوی ندارد که تو داری

نرگس که فریبد دل صاحب‌نظران را

این چشم سخنگوی ندارد که تو داری

نیلوفر سیراب که افشانده سر زلف

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد دوم » وفای شمع

 

مردم از درد و نمی‌آیی به بالینم هنوز

مرگ خود می‌بینم و رویت نمی‌بینم هنوز

بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم

شمع را نازم که می‌گرید به بالینم هنوز

آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد دوم » شب‌زنده‌دار

 

خاطر بی‌آرزو از رنج یار آسوده است

خار خشک از منت ابر بهار آسوده است

گر به دست عشق نسپاری عنان اختیار

خاطرت از گریه بی‌اختیار آسوده است

هرزه‌گردان از هوای نفس خود سرگشته‌اند

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد سوم » کوی رضا

 

تا دامن از من کشیدی ای سرو سیمین‌تن من

هر شب ز خونابه دل پر گل بود دامن من

جانا رخم زرد خواهی جانم پر از درد خواهی

دانم چه‌ها کرد خواهی ای شعله با خرمن من

بنشین چو گل در کنارم تا بشکفد گل ز خارم

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد سوم » نغمهٔ حسرت

 

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم

در میان لاله و گل آشیانی داشتم

گرد آن شمع طرب می‌سوختم پروانه‌وار

پای آن سرو روان اشک روانی داشتم

آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد سوم » پاس دوستی

 

بهر هر یاری که جان دادم به پاس دوستی

دشمنی‌ها کرد با من در لباس دوستی

کوه پابرجا گمان می‌کردمش دردا که بود

از حبابی سست‌بنیان‌تر اساس دوستی

بس که رنج از دوستان باشد دل آزرده را

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد سوم » اندوه دوشین

 

دوش چون نیلوفر از غم پیچ و تابی داشتم

هر نفس چون شمع لرزان اضطرابی داشتم

اشک سیمینم به دامن بود بی‌سیمین‌تنی

چشم بی‌خوابی ز چشم نیم‌خوابی داشتم

سایهٔ اندوه بر جانم فرو افتاده بود

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد سوم » غنچه پژمرده

 

عاشق از تشویش دنیا و غم دین فارغ است

هرکه از سر بگذرد از فکر بالین فارغ است

چرخ غارت‌پیشه را با بی‌نوایان کار نیست

غنچه پژمرده از تاراج گلچین فارغ است

شور عشق تازه‌ای دارد مگر دل؟ کاین چنین

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد سوم » آه آتشناک

 

چون شمع نیمه‌جان به هوای تو سوختیم

با گریه ساختیم و به پای تو سوختیم

اشکی که ریختیم به یاد تو ریختیم

عمری که سوختیم برای تو سوختیم

پروانه سوخت یک شب و آسود جان او

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد سوم » ماجرای نیم‌شب

 

یافتم روشندلی از گریه‌های نیم‌شب

خاطری چون صبح دارم از صفای نیم‌شب

شاهد معنی که دل سر گشته از سودای اوست

جلوه بر من کرد در خلوت‌سرای نیم‌شب

در دل شب دامن دولت به دست آمد مرا

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد سوم » شراب بوسه

 

شکسته جلوه گلبرگ از بر و دوشت

دمیده پرتو مهتاب از بناگوشت

مگر به دامن گل سر نهاده‌ای شب دوش؟

که آید از نفس غنچه بوی آغوشت

میان آن همه ساغر که بوسه می‌افشاند

[...]

رهی معیری
 
 
۱
۶۵۰۱
۶۵۰۲
۶۵۰۳
۶۵۰۴
۶۵۰۵
۶۵۱۳