گنجور

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴

 

یاد باد آن شب که جا بر خاک کویی داشتیم

تا سحر از آتش دل آبرویی داشتیم

خرم آن روزی که در میخانه با میخوارگان

تا به شب از نشئهٔ می، های و هویی داشتیم

سیل می از کوهسار خُم به شهر افتاد دوش

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۵

 

گر برخی جانان من دلداده نبودم

در دادن جان این همه آماده نبودم

عیب و هنر خلق نمی شد ز من اظهار

چون آینه گر پاکدل و ساده نبودم

سرسبزی من جز ز تهی دستی من نیست

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۶

 

موبه‌مو شرح غمت روزی که با دل گفته‌ایم

همچو تار طره‌ات سر تا قدم آشفته‌ایم

فصل گل هم گر دلتنگم نشد وا نی شکفت

ما و دل تا عمر باشد غنچه نشکفته‌ایم

از شکاف سینه ما کن نظر تا بنگری

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۷

 

روزگاری شد که سر تا پا دلی غمناک دارم

همچو صبح از دست غم هر شب گریبان چاک دارم

من تن تنها و خلقی دشمن جانند، اما

دوست چون شد دوست با من کی ز دشمن باک دارم

آتش غم داد بر باد فنا بنیاد هستی

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸

 

ز بس از روزگار بخت و سخت و سست دلتنگم

به سختی متصل با روزگار و بخت در جنگم

دو رنگی چون پسند آید به چشم مردم دنیا

به‌غیر از خون دل خوردن چه سازم من که یکرنگم

خوشم با این تهی دستی بلندی جویم از پستی

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹

 

بحسرتی که چرا جای در قفس دارم

ز سوز درد کنم ناله تا نفس دارم

فضای تنگ قفس نیست در خور پرواز

پریدنی به میان هوا، هوس دارم

گدای خانه به دوش و سیاه مست و خموش

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۰

 

دیدی آخر به سر زلف تو پابست شدم

پا در آن سلسله نگذاشته از دست شدم

ننهادی قدمی بر سرم ای سرو بلند

گرچه در راه تو من خاک صفت پست شدم

کس چو من در طلب شاهد آزادی نیست

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱

 

در میکده گر رند قدح نوش نبودیم

همچو خم می اینهمه در جوش نبودیم

یک صبح نشد شام که در میکده عشق

از نشئه می بیخود و مدهوش نبودیم

از جور خزانیم زبان بسته وگرنه

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲

 

دیشب از غم تا سحرگه آه سردی داشتم

آه سردی داشتم آری که دردی داشتم

سرخ روئی یافتم از دولت بیدار چشم

ورنه پیش از اشکباری رنگ زردی داشتم

زورمندی بین که تنها پهلوان عشق بود

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۳ - تحت نظر بودن پس از مراجعت از اروپا

 

فصل گل چو غنچه، لب را از غم زمانه بستم

از سرشک لاله رنگم، در چمن به خون نشستم

ای شکسته بال بلبل، کن چو من فغان و غلغل

تو الم چشیده هستی، من ستم‌کشیده هستم

تا قلم نگردد آزاد، از قلم نمی‌کنم یاد

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴ - در زندان قصر

 

ترسم ای مرگ نیایی تو و من پیر شوم

وین قدر زنده بمانم که ز جان سیر شوم

آسمانا ز ره مهر مرا زود بکش

که اگر دیر کشی پیر و زمینگیر شوم

جوهرم هست و برش دارم و ماندم به غلاف

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۵

 

از پی دیوانگی تا آستین بالا زدیم

همچو مجنون خیمه را در دامن صحرا زدیم

زندگانی بهر ما چون غیر دردسر نداشت

بر حیات خود به دست مرگ پشت پا زدیم

تا به مژگان تو دل بستیم در میدان عشق

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۶

 

ز خودآراییِ تن جامهٔ جان چاک می‌خواهم

ز خون‌افشانیِ دل دیده را نمناک می‌خواهم

دل از خونسردیِ نوباوگانِ کاوه پرخون شد

شقاوت‌پیشه‌ای خونریز چون ضحّاک می‌خواهم

چو از بالا نشستن آبرومندی نشد حاصل

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۷

 

ما مست و خراب از می صهبای الستیم

خمخانه تهی کرده و افتاده و مستیم

با طره دلبند تو کردیم چو پیوند

پیوند ز هر محرم و بیگانه گسستیم

از سبحه صد دانه ارباب ریا به

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۸

 

ما خیل گدایان که زر و سیم نداریم

چون سیم نداریم ز کس بیم نداریم

شاهنشه اقلیم بقائیم بباطن

در ظاهر اگر افسر و دیهیم نداریم

دنیا همه مال همه گر هست چرا پس

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹

 

سر خط عاشقی را روز الست دادم

ننهاده پا در این راه سر را ز دست دادم

تو با کمان ابرو دل را نشانه کردی

من هم به دست و تیرت، جان ناز شست دادم

عیبم مکن بسستی کز حربه درستی

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۰

 

به باد روی گلی در چمن چو ناله کنم

هزار خون به دل داغدار لاله کنم

ز بس که خون به دلم کرده دست ساقی دهر

مدام خون عوض باده در پیاله کنم

به جد و جهد اگر عقده‌های چین شد باز

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱

 

بس به نام عمر مرگ هولناکی دیده‌ام

هر نفس این زندگانی را هلاکی دیده‌ام

زندگی خواب است و در آن خواب عمری از خیال

مردم از بس خواب‌های هولناکی دیده‌ام

بود آن هم دامن پرخون صحرای جنون

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۲

 

بستهٔ زنجیر بودن هست کارِ شیر و من

خونِ دل خوردن بُوَد از جوهرِ شمشیر و من

راستی گر نیستم با شیر از یک سلسله

پس چرا در بند زنجیریم دائم شیر و من

با دلِ سوراخ شب تا صبح گرمِ ناله‌ایم

[...]

فرخی یزدی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۳

 

گر خدا خواهد بجوشد بحر بی‌پایان خون

می‌شوند این ناخدایان غرق در طوفان خون

با سرافرازی نهم پا در طریق انقلاب

انقلابی چون شوم، دست من و دامان خون

خیل دیوان را به دیوانخانه دعوت می‌کنم

[...]

فرخی یزدی
 
 
۱
۶۴۲۲
۶۴۲۳
۶۴۲۴
۶۴۲۵
۶۴۲۶
۶۵۳۲