گنجور

 
فرخی یزدی

بستهٔ زنجیر بودن هست کارِ شیر و من

خونِ دل خوردن بُوَد از جوهرِ شمشیر و من

راستی گر نیستم با شیر از یک سلسله

پس چرا در بند زنجیریم دائم شیر و من

با دلِ سوراخ شب تا صبح گرمِ ناله‌ایم

مانده‌ایم از بس به زندانِ جفا زنجیر و من

بر درِ دیرِ مغان و خاک ما چون بگذری

با ادب همّت طلب کن ای جوان از پیر و من

یک سرِ مو وا نشد هرگز گره از کارِ دل

با هزاران جِدّ و جَهد ناخنِ تدبیر و من

مشکلِ دل فرخی آسان نشد چون قاصِریم

در بیانِ این حقیقت قوهٔ تقریر و من