گنجور

 
فرخی یزدی

سر خط عاشقی را روز الست دادم

ننهاده پا در این راه سر را ز دست دادم

تو با کمان ابرو دل را نشانه کردی

من هم به دست و تیرت، جان ناز شست دادم

عیبم مکن بسستی کز حربه درستی

این نادرستها را آخر شکست دادم

تا چشم و ابرویت را پیوسته دادم الفت

تیغ هزار دم را در دست مست دادم

در بند طره دوست دادم بسادگی دل

غافل که جان خود را زین بند و بست دادم

ای لعبت سپاهی از جان من چه خواهی

تو آنچه بود بردی من آنچه هست دادم