گنجور

عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۹ - بود این آن زمان از خویش پنهان

 

ز قرآن او حقیقت رهنمون شد

ز شوق عشق در دریای خون شد

عطار
 

عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۱۳ - در نشانی دادن جوهر حقیقت فرماید

 

چو آدم راز دید از وی برون شد

به آخر یار او را رهنمون شد

عطار
 

عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۱۳ - در نشانی دادن جوهر حقیقت فرماید

 

مر او را آدم اینجا رهنمون شد

که آدم زو یقین عین سکون شد

عطار
 

عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۲۴ - تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه)

 

بسوی آب آخر زان درون شد

که آب او در اینجا رهنمون شد

عطار
 

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۵۶ - ایضاً له

 

خدایگان بزرگان و مقتدای کرام

که صیت عدل تو معمار ربع مسکون شد

کمال قدر ترا پایه آنچنان عالیست

که اوج قبّۀ چرخش چو صحن هامون شد

هزار بار فزون دیده ام که همّت تو

[...]

کمال‌الدین اسماعیل
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۶

 

گرفت خشم ز بستان سرخری و برون شد

چو زشت بود به صورت به خوی زشت فزون شد

چون دل سیاه بد و قلب کوره دید و سیه شد

چو قازغان تهی بد به کنج خانه نگون شد

چو ژیوه بود به جنبش نبود زنده اصلی

[...]

مولانا
 

مولانا » مجالس سبعه » المجلس الثالث » حکایت

 

گفتی که سرشک تو چرا گلگون شد؟

چون پرسیدی راست بگویم چون شد:

خونابهٔ سودای تو میریخت دلم

چون جوش برآورد، ز سر بیرون شد

مولانا
 

مولانا » مجالس سبعه » المجلس الثالث » حکایت

 

گفتی که سرشک تو چراگلگون شد؟

چون پرسیدی راست بگویم چون شد:

خونابهٔ سودای تو میریخت دلم

چون جوش برآورد، ز سر بیرون شد

مولانا
 

مولانا » مجالس سبعه » المجلس الثالث » حکایت

 

گفتی که سرشک تو چراگلگون شد؟

چون پرسیدی راست بگویم چون شد:

خونابهٔ سودای تو میریخت دلم

چون جوش برآورد، ز سر بیرون شد

مولانا
 

مولانا » مجالس سبعه » المجلس الثالث » حکایت

 

گفتی که سرشک تو چرا گلگون شد؟

چون پرسیدی راست بگویم چون شد:

مولانا
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۶۰

 

یارم به تفرج چمن بیرون شد

بر باره چو مه سوار برگردون شد

بر بست نقاب تا بپوشد رخ خوب

خوبیش ز بستن نقاب افزون شد

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۶۱

 

بر تو به جوانی دلم من مفتون شد

عمری دیدی که بی تو حالم چون شد

وامروز به پیرانه سرم دل خون شد

کز عشق تو صبرم کم و مهر افزون شد

مجد همگر
 

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۲۹ - در بیان آن که هر روز مصطفی علیه السلام وقت غروب با صحابه بیرون شهر رفتی و روی سوی یمن کردی و فرمودی که «انی لاجد نفس الرحمن من قبل الیمن» و با آن بو عشقبازی‌ها کردی و وجد و حالت نمودی و از خوشی آن بی‌هوش گشتی و سر بر زانوی یکی از صحابه نهادی و در خواب رفتی. باقی را دستوری نیست گفتن «و العاقل یکفیه الاشارة»؛ «در خانه اگر کس است یک حرف بس است». و در تقریر آن که جنید رحمة اللّه علیه در خلوت از حق تعالی مقامی می‌طلبید، جوابش دادند که آن مقام به صد چله حاصل نشود، لیکن برو در فلان شهر پیش احمد زندیق تا این مقصد از او میسر شود. برخاست و عزم آن شهر کرد. چون برسید دلش نمی‌داد که احمد زندیق گوید. می‌پرسید که احمد صدیق در این شهر کجا می‌باشد؟ ماه‌ها سرگردان گشت نشان او نیافت. آخر الامر چون عاجز شد احمد زندیق گفت، نشانش دادند. چون پیش او رفت احمد به وی گفت که از آن زمان که از شهر خود به طلب من بیرون آمدی از همه احوال تو خبر دارم چندانکه اندیشیدم که با تو چه‌گویم لایق حال تو؛ در خود سخنی نیافتم زیرا سخن من عظیم بلند است لیکن طریق آن است که پیش تو برخیزم و چرخی بزنم تا تو در روی من نظر کنی و مرادت حاصل شود.

 

همه را جستجو دگرگون شد

همه را نور دیده افزون شد

سلطان ولد
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷
۱۰