گنجور

 
سلطان ولد

کرد رحلت ز تن کریم الدین

آن نکو سیرت و ولی گزین

آنکه چون او نبود شاه کریم

در جهان بود همچو در یتیم

گشت بعد از حسام دین رهبر

مدت هفت سال آن سرور

داد باهر که خواست ملک و عطا

کرد مانند خویشتن بینا

هرچه خود دید هم بوی بنمود

گفت با او زحق هر آنچه شنود

شرح این را جو ز راه سخن

کوش سر آر بهر علم لدن

حاصل این است کاو ز عالم خاک

رفت و گشت از غبارانده پاک

چونکه بودش طریق مقصد صدق

منزلش گشت باز مقعد صدق

گرچه از رحلتش فغان کردیم

اشگ از چشمها روان کردیم

دست بر سر زدیم و سینه زغم

همه گشتیم خسته زان ماتم

چه توان کرد چون قضای خدا

ناگه آمد ز بخت ما بر ما

همه را توبه می بباید کرد

تا که درمان شود سراسر درد

لیک از حق امید را نبریم

گرچه بی او چو مرغ بسته پریم

هم کسی هست کو پ ر ما را

بگشاید ز لطف خود یارا

گرچه رفتند از جهان مردان

نیست ز ایشان جهان تهی میدان

تا بود آفتاب و چرخ کبود

هست حق را خلیفه ‌ ای موجود

زانکه خلاق را ز خلق جهان

بود مقصود هستی ایشان

بهر ایشان شد آفتاب و فلک

آسمان و زمین و دیو و ملک

ور مراد حق از جهان ایشان

نبدی نی جهان شدی نی جان

گفت با مصطفی توئی مقصود

ز آسمان و زمین و کل وجود

گفت لولاک ای خلاصۀ جان

ما خلقت السماء و المیزان

هیچ من نافریدمی فلکی

هم نبودی بر آسمان ملکی

بهر تو ساختم یقین میدان

بد و نیکی که هست در دو جهان

ورنه خورشید و ماه و چرخ برین

کی شدی هست بهر کرم زمین

هر کرا نیست در درون ایمان

تو ورا کرم و مار و کژدم دان

همچو کرمند جمله زاده ز خاک

هم درین خاکشان کنند هلاک

از خور و خواب زنده ‌ اند همه

نفس را یارو بنده ‌ اند همه

قایم از چهار عنصراند چو خر

نیستشان از جهان روح خبر

زندگیشان ز روح حیوانی است

نی ز روحی که وحی ربانی است

اینچنین زندگی بود فانی

زنده شو از خدا که تا مانی

تو در این دهر زنده از نانی

لاجرم بیخبر چو حیوانی

روح تو بود در جهان الست

پیش از این جسم و خواب و خور سرمست

هم همان را بجو از این بگذر

تا بیابی امان ز رنج و خطر

وطن جان چو بود آن دریا

باز آنرا بجوی ای جویا

این شش و پنج و چار را بگذار

سوی بیسوز جان و دل رو آر

جانب تن مرو اگر جانی

تن پرست است مجرم و جانی

زود جان را ز تن بجانان بر

تا دهد باغ جان هزاران بر

تن چو دام است اگر در او مانی

گرچه باقی بدی شوی فانی

قطره در خاک اگرچه از دریاست

دشمنش تاب آفتاب و هواست

گر سوی بحر باز می نرود

زود از باد و خاک نیست شود

هله ای قطره تو ز نادانی

این عدو را چرا ولی خوانی

آن تنی را که رهزن است و عدو

قاصد جان تست دایم او

بروی از مهرو عشق لرزانی

دشمنت اوست خود نمیدانی

داد بر باد جلمه عمر ترا

کندت عاقبت فنا و هبا

میکند فربهت کنون بعلف

تا کند آخرت بتیغ تلف

پیش از آن کت کشد گریز از او

برهان خویش را ز تیغ عدو

چرب و شیرین مده دگر تن را

چند باشی مطیع رهزن را

تن مپرور که هست قربانی

دل بپرور که اوست ربانی

چرب و شیرین دل ز نور بود

زان سبب معدن سرور بود

می حق نور و ساغرش حکمت

هرکرا گشت در خورش حکمت

دائماً در حصول آن نور است

همچو موسی همیشه بر طور است

حاصل این است کان شهان را جوی

در طلبشان بجان و دل میپوی

دامن اولیا اگر گیری

دان که در لامکان جهانگیری

چون جهان هست بهر ایشان شد

نسلشان را مگو که پنهان شد

نسل موش ووحوش چون برجاست

نفی آن نسل را مکن که خطاست

نسل گل چون همیشه بود و بود

نسل دل از چه رو بریده شود

این گمان کژ است و فاسد و بد

اینچنین فکر را بران از خود

آنچه فرع است چون بود موجود

اینکه اصل است کی شود مفقود

تا که افلاک و چرخ گردان اند

دان که حق را گزیده مردان ‌ اند

دایماً باش طالب ایشان

جان فدا کن برا ه درویشان

هرکه جوینده است یابنده است

شاه دانش اگرچه چون بنده است

بنده در صورت و بمعنی شاه

بتن ابرو بجان منیر چو ماه

ماه و خور کیست تا بدو ماند

قطرۀ آب چون بجو ماند

قطرۀ روح کاندر این تن ماست

مثل روغن است اندر ماست

نیست روغن ز طعم آن پیدا

مگر از ماستش کنند جدا

وانگه آن قطره گشته درداز خاک

چون کلوخی کز آب شد نمناک

آنچنان قطره را مخوانش آب

کز چنین آب خوشتر است سراب

همچنین نقره نیز اندر کان

در دل خاک گشته است نهان

تا نجوشد درون کورۀ نار

کی شود صافی و تمام عیار

جوهری کان بمانده در کان است

بی ز آتش بخاک یکسان است

گر نیابی تو نقد خود اینجا

بسته مانی میان خوف و رجا

نتوان حکم کردن ای برنا

که چسانی تو کور یا بینا

یا سپیدی و یا چو قیر سیاه

یا چو ابری و یا منیر چو ماه

گذر از وعظ و پند خلق جهان

سر لولاک کن بشرح بیان

باز واگرد سوی آن تقریر

کو که لولاک چیست در تفسیر

سر لولاک این بود دریاب

چست بیدار شو ب ج ه از خواب

که وجود جهان برای نبی است

هر کرا هست آن بجای نبی است

سر لولاک اوست در دو جهان

زانکه از او میرسد بخلق عیان

هرکه زد دست اندر آن دامن

رست از مکر دیو و شور وفتن

عالم غیب را بچشم بدید

گشت بر وی جمال دوست پدید

مشرق و مغربش دگرگون شد

سیرش اندر جهان بیچون شد

بی قدم در قدم روان گشت او

در صف عاشقان دوان گشت او

بی دهان میخورد شراب آله

میکند بی دو چشم جسم نگاه

میکشد بی دو دست حوران را

سخت نزدیک کرد دوران را

اهل جنت همه در او حیران

کاین چه شاهی است وین چسان سیران

گرچه همچون بهشت نیست مقام

لیک بالاتر است جای کرام

مؤمنان گرچه در بهشت روند

سوی هر قصر شادکام دوند