گنجور

 
سلطان ولد

گر کنم باز من سر ابنان (؟اینان)

وضع های جهان شود ویران

هرچه گفتند رهروان قدیم

ز غم و شادی و ز امن و ز بیم

همه گردند نیست همچون برف

زانکه شرح من است مهر شگرف

گر کنم فاش آنچه می‌دانم

ور کند جلوه سر پنهانم

نی ملل ماند و نه مذهب کیش

بر تو یکسان شوند مرهم و ریش

زهر و پا‌زهر یک شود بر تو

قهر گردد چو لطف در خور تو

نکنی فرق آب را از خاک

پیش تو چه زمین و چه افلاک

نی زمین می‌شود به سعی فلک

می‌شود دیو هم به جهد ملک

پس تو از خویشتن مبر امید

بر دهی آخر ار کنونی بید

نان مرده که جامد است و خموش

نی تن و جان از او بود در جوش ؟

گرچه خود مرده و جماد است آن

نی دل و روح را عماد است آن ؟

چون که شد هضم در تن زنده

از سکون رست و گشت جنبنده

سرمه چون در دو دیده نیست شود

نام‌ها خواند و به راه رود

پس چو در نیستی بود هستی

چه در هست خویش را بستی ؟

ار چه گویم منم چنان و چنین

نیست شو تا شوی تمام گزین

نیستی چون عروج سوی سماست

هرکه در هست ماند خود را کاست

هرکه کم گشت از همه بیش است

کم زنی اختیار درویش است

هر که کم را گزید افزون شد

هرکه بیشی گزید مغبون شد

هر که کلی نگشت از خود لا

کی کند فهم معنی الا

نیستی باشد اصل هر هستی

می جان نوش تا رسد مستی

هستی ما ز نیستی است بدان

هست ما نیست همچو هست کسان

گر به صورت به دیگران مانیم

دیگران نقش محض و ما جانیم

سیم شان را مجو که بشمرده است

صافشان نزد اهل دل دُرد است

جان ز ما جو چو یار جانانیم

زر ز ما بر که اصل هر کانیم

روح ما بی چگونه و چون است

نی درون است آن نه بیرون است

بی نشانیم و هر نشان از ماست

دم به دم صد روان روان از ماست

ما چو بحریم و عالم از ما کف

از ازل داشتیم عز و شرف

این جهان چون کف است و جان دریا

هر که کف را گزید ماند اعمی

کف بود درد و درد درد خورد

رخت را صاف بیش صاف برد

بگذر از موعظه بگو آن سر

بر جان را فزای از ره بر

بر جهانها ست ذکر آن قصه

خنک آن را که برد از این حصه

پند را نیست مبداء و مقطع

کرد باید رجوع با مرجع