نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۶۰ - آگاهی خسرو از رفتن شیرین نزد فرهاد و کشتن فرهاد به مکر
جهان دیو است و وقت دیو بستن
به خوشخویی توان زین دیو رستن
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۶۷ - رفتن خسرو سوی قصر شیرین به بهانهٔ شکار
حصار خویش را در داد بستن
رقیبی چند را بر در نشستن
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۷۴ - پاسخ دادن خسرو شیرین را
درِ «فرخار» بر فغفور بستن
به جوی مولیان بر پل شکستن
نظامی » خمسه » لیلی و مجنون » بخش ۹ - در نصیحت فرزند خود محمد نظامی
گفتن ز من از تو کار بستن
بیکار نمیتوان نشستن
نظامی » خمسه » لیلی و مجنون » بخش ۱۵ - زاری کردن مجنون در عشق لیلی
بی کار نمیتوان نشستن
در کنج خطاست دست بستن
نظامی » خمسه » لیلی و مجنون » بخش ۱۷ - پند دادن پدر مجنون را
نومید مشو ز چاره جستن
کز دانه شگفت نیست رستن
نظامی » خمسه » لیلی و مجنون » بخش ۲۴ - مصاف کردن نوفل بار دوم
با نامشکستگان نشستن
نام من و نام خود شکستن
نظامی » خمسه » لیلی و مجنون » بخش ۲۹ - آگاهی مجنون از شوهر کردن لیلی
کو آن دو به دو بههم نشستن؟
عهدی به هزار عهده بستن؟
نظامی » خمسه » لیلی و مجنون » بخش ۳۰ - رفتن پدر مجنون به دیدن فرزند
ناسود ز چاره باز جستن
زنگی ختنی نشد بشستن
عطار » مختارنامه » باب دهم: در معانی مختلف كه تعلّق به روح دارد » شمارهٔ ۴۰
دانی تو که مرگ چیست از تن رستن
یعنی قفس بلبل جان بشکستن
برخاستن از دو کون و خوش بنشستن
از خویش بریدن و بدو پیوستن
عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۲۴ - تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه)
ندارد و سود با ایشان نشستن
چنین بهتر کز ایشان باز رستن
اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة » شمارهٔ ۲۴۸ - الخوف
رخسار به خون دیده باید شستن
کانجا گل بی خار نخواهد رستن
با نیک و بد زمانه می باید ساخت
تا خود به چه زاید این شب آبستن
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۷۳
دانی که کجا جویی ما را به گه جستن
در گردش چشم او آن نرگس آبستن
در دل چو خیال او تابد ز جمال او
دل بند بدراند او را نتوان بستن
طفل دل پرسودا آغاز کند غوغا
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۲۷
وقت آمد توبه را شکستن
وز دام هزار توبه جستن
دست دل و جانها گشادن
دست غم را ز پس ببستن
معشوقه روح را بدیدن
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۹
نبایستی هم اول مهر بستن
چو در دل داشتی پیمان شکستن
به ناز وصل پروردن یکی را
خطا کردی به تیغ هجر خستن
دگربار از پری رویان جماش
[...]
سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۱۸۲
چو میدانستی افتادن به ناچار
نبایستی چنین بالا نشستن
به پای خویش رفتن به نبودی
کز اسب افتادن و گردن شکستن؟
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۲
شاید پس کار خویشتن بنشستن
لیکن نتوان زبان مردم بستن
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۲
شاید پس کار خویشتن بنشستن
لیکن نتوان زبان مردم بستن