گنجور

عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۴۶ - حکایت در وقت پیر گوید

 

تو هستیّ و ولیکن تو نباشی

چو او در تست آخر تو که باشی

عطار
 

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۱۵ - در بیان آن که پاکی باطن را آبَش شیخ است. لابد که ناپاک از آب پاک شود. حرفت‌ها و صنعت‌ها که کمترین چیزهاست بی استادی و معلّمی حاصل نمی‌شود، شناخت خدای تعالی که مشکل‌ترین و عزیزترین کارهاست و بالای آن چیزی نیست از خود کی می‌توان بدان رسیدن؟ حق تعالی برای آن کار نیز معلمان پیدا کرد و آن انبیاء و اولیاء‌اند علیهم‌السّلام بی حضرت ایشان آن کار به کس میسّر نشود. آنکه بی استاد دانست نادر است و بر نادر حکم نیست و هم آن نادر برای آن است که خلق دیگر از او بیاموزند و چون آموختند و به مراد رسیدند، چه از غیب و چه از استاد. باز نباید گفتن به مرید واصل که از آن شیخ که تو یافتی من نیز بروم و از او طلب دارم از تو قبول نمی‌کنم. همچنان که نشاید گفتن که من از پیغمبر و یا از شیخ نمی‌ستانم بروم از آنجا بطلبم که ایشان یافتند. از این اندیشه آدمی کافر شود زیرا این همان است، مثالش چنان باشد که شخصی چراغی افروخته باشد دیگری هم که طالب چراغ باشد گوید که من از این چراغ نمی‌افروزم چراغ خود را بروم از آنجا بیفروزم که تو افروخته‌ای، این سخن نه موجب مضحکه باشد؟

 

دائماً اندر این هوس باشی

دل و جان را در این طلب پاشی

سلطان ولد
 

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۵۷ - در بیان آنکه بعد از وصول به حق که آن منزلست و نهایت کار خواص است، اخص خواص را در عین حق سیری دیگر است که آن سیر در منزل است. سیر راه نهایت دارد. اما سیر منزل را نهایت نیست. زیرا سیر راه از خود گذشتن است و خودی آدمی را آخری هست اما سیر منزل را که در خداست و عالم حق و وصال، آن را آخری نیست و در تقریر آنکه اهل جسم از اولیای راستین اسرار حق و شرح وصال و مستی عشق را میشنوند. و چون بدان مقام نرسیده‌اند مستی شهوات را که حجاب حقیقی خود آن است مستی حق و وصال می‌پندارند و دعوی نبوت و ولایت می‌کنند. و ایشان خود بدترین خلق‌اند. چنانچه مگسی دریا و کشتی و کشتی‌بان شنیده بود، ناگاه کمیز خری دید، بر سرش کاه برگی جست و بر سر آن کاه برگ نشست و سو بسو میرفت و از کوتاه‌نظری و قصور همت میگفت که اینک دریا و کشتی و من کشتی‌بان، احوال این گمراهان که خود را واصل می‌پندارند همچنان است

 

چون تو هردیو را زبون باشی

با ملایک جلیس کی باشی

سلطان ولد
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶۰

 

گر ز مردان صاحب درد باشی

در مردی زنی گر مرد باشی

تو را با نفس پروردن بود کار

همان باشد که بت پرورد باشی

برو چون قطب ساکن باش و بر جای

[...]

حکیم نزاری
 

ابن یمین » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ٨٢۶

 

چهار چیز بچار دگر بود محتاج

بیان کنم اگر آنرا تو مستمع باشی

خرد بتجربه خویشی بدوستی با هم

نسب بفخر حسب سروری بزر پاشی

ابن یمین
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۷

 

تو میخواهی که تا تنها تو باشی

کسی دیگر نباشد تا تو باشی

از آن پنهان کنی هر لحظه مارا

زچشم خلق ناپیدا ت باشی

چو بیما نیستی یک لحظه موجود

[...]

شمس مغربی
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۵

 

چه غمست آخر از غم؟ چو تو در میانه باشی

غم جانانه باشد چو تو در میان نباشی

می فیض فضل جانان نرسد بکامت، ای جان

اگر از میان گریزی وگر از کرانه باشی

اگر از غرور مستی، نرسی بملک هستی

[...]

قاسم انوار
 

صامت بروجردی » غزلیات » شمارهٔ ۶۹

 

خوش به حال آن که روز بی‌کسی یارش تو باشی

در شب هجران ز راه لطف غمخوارش تو باشی

عالمی اندر خم زلفت گرفتار امام

صرفه با آن است کز خوبی گرفتارش تو باشی

یوسف مصری تو وخلقی گرفتار تو لیکن

[...]

صامت بروجردی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode