گنجور

 
عطار

بیامد پیش حیدر مرد دانا

که تو سر باز گو اسرار ما را

که اندر جنت المأوی بود روز

بود این شمس آنجا مجلس افروز

علی گفتش نه روز است ونه شب هم

نه شمس است ونه بدر است و نه مظلم

همین آدم که اینجا سرفراز است

همین آدم در آنجا شاهباز است

همین آدم بود سلطان عالم

همین آدم بود برهان عالم

همین آدم که بد سالار افلاک

از آن آدم شده معمور این خاک

همین آدم که بد کرسی یزدان

از این آدم شده است این چرخ گردان

همین آدم که بد عقل مصفا

از این آدم شده است اسرار پیدا

همین آدم بود روح مطهر

از این آدم شده عالم منور

همین آدم بود عرش الهی

از این آدم بدانی هرچه خواهی

همین آدم بود سر معانی

از این آدم خدا را باز دانی

همین آدم بود جبریل معنی

نه فتوی گنجد اینجا ونه دعوی

همین آدم بود جنات اکبر

همین آدم بود جنات اخضر

ز بهر آدم است این حور و غلمان

ز بهر آدم است جنات و رضوان

ز بهر آدم است این هر دو عالم

ز بهر آدم است این بیش و این کم

ز بهر آدم است اشجار جنت

ز بهر آدم است انوار جنت

همین آدم بود معبود عالم

همین آدم بود مقصود عالم

همین آدم بود گر باز دانی

همین عالم توئی گر راز دانی

بکرمنا ترا تشریف داده

در معنی بر وی تو گشاده

از آن بنمود تا دانا بباشی

به معنی گر رسی الله باشی

اگر یابی از این ره خام گردی

بزیر پای کالانعام گردی

زهی توحید حق توحیددان کو

در این ره عاشقان توحید خوان کو

کسی کز غیر حق بیزار باشد

یقین میدان که مرد کار باشد

بغیر او مبین در هر دو عالم

اگر هستی ز ذریات آدم

در این ره غیر حق را میل درکش

بداغ عشق خود را نیل درکش

که اندر هر دو عالم جز یکی نیست

در این معنی که گفتم من شکی نیست

یکی است این جمله در انجام و آغاز

یکی بین جمله را و گوش کن باز

یکی دان جملهٔ عالم سراسر

یکی دان جملهٔ اشیا برادر

اگرچه صدهزاران رنگ بنگاشت

بهر جانی دو صد آیینه بگماشت

ولیکن اصل او بی‌رنگ آمد

از آن هر دم در اینجا تنگ آمد

نبینی آب را هر دم برنگی

درختان کرده او هر دم برنگی

هزاران رنگ گوناگون شده آب

گهی زرد و گهی سبز و گه عناب

ببین بر خاک رنگ افزونتر است آن

که قرب و بعد او کامل‌تر است آن

نبینی این همه تقریر کردم

ببین این جملگی تفسیر کردم

ببین برهان و آیت جمله یکی است

اصول جملگی ذرات یکی است

حیات جملگی از نور آن ذات

بدان این جمله را بیشک همان ذات