گنجور

 
سلطان ولد

سیر آن راه در وصال بود

از کمالی سوی کمال رود

راه تن را نهایت است و کران

راه جان بیحد است و بی پایان

دائماً رفتن است در منزل

هیچ آخر ندارد آن حاصل

سیر آن راه بی نشان باشد

برتر از عقل و جسم و جان باشد

وهم فکر و بیان از آن دور است

زانکه آن راه نور در نور است

سیر ره تا بوقت مرگ بود

بعد مردن دگر روان نشود

سیر منزل مدام در کار است

آنچنان سیر از آن احرار است

نتوان رفت در قدم بقدم

کی ببرد وجود راه عدم

راه منزل چو بیکران باشد

رفتنش نیز همچنان باشد

نیست هیچ اندر آن طریق سکون

ابدا رفتن است در بیچون

سیر الی اللّه را بود عدی

سیر فی اللّه هست بیحدی

سیر الی اللّه از خودی است گذر

چون گذشتی دگر نماند سفر

سیر فی الله در خدا باشد

چون حق آن سیر دائما باشد

هیچ آخر مجوی آن ره را

زانکه نبود نهایت اللّه را

آنچنان سیر را دوی نبود

او نگردی تو تا توی نرود

چون توئی رفت سیر حق بود آن

فهم کن سر کل یوم شان

سیر هر ذات لایقش باشد

در خور گله سایقش باشد

سیر خود را مکن قیاس بحق

شیر نر را چه نسبت است ببق

چه بود ذره پیش شمس منیر

چه زند قطره پیش بحر و غدیر

چون تو هردیو را زبون باشی

با ملایک جلیس کی باشی

قطره را از خری مخوان دریا

ذره را هم مگوی شمس سما

مثل آن مگس که بر کاهی

شست بر بول خر بناگاهی

بر سر بول کاه گشته روان

بر سر کاه آن مگس گویان

کاینت کشتی و بحر و من ملاح

گشته هر سو روانه بی اریاح

مینمودش چمین خر عمان

کاه کشتی و خویش کشتیبان

بول نسبت باو چو دریا بود

آن قدر مرو را عظیم نمود

بینش هر کسی است لایق او

نیست خرد آنکه گشت عاشق هو

نسبتش بخشد اول او را حق

آنگهانش دهد ز عشق سبق

نور خود رادر او کند پنهان

تا همان نور گرددش جویان

ورنه کی جسته است ظلمت نور

بلکه دایم بود ز نور نفور

می نجسته است هیچ ضد ضد را

جوید از جان مدام ند ند را

هیچ جسته است گاو را شتری

یا شود کفو بنده شاه و حری

عاشق حق چه گرچو تو بشر است

نیک بنگر اگر ترا نظر است

گرچه نور است چه گهر دارد

بحر جانش چسان درر دارد

منگر تو بجسم خاکی او

چشم بگشا نگر بپاکی او

که ورای زمین و هفت سماست

در گذشته ز فرش و عرش و خلاست

علمش از حق بود چو پیغمبر

بسوی حق کند همیشه نظر

واسطه در میان او و خدا

نیست کس فهم کن تو این سر را

هرچه فرمایدش خدا کند آن

همچو گوئی است پیش ان چو کان

هر کجا راندش قدر برود

برسر و رو مثال گوی دود

فعل او را ز حق بدان نه از او

حق چو آب است و آن بود چون جو

مثل آلت است پیش خدا

هرچه خواهد کند از او پیدا

تو مکن اعتراض بر آلت

که از آلت نجست کس حالت

چه توانند کرد تیغ و سپر

چون نباشند در کف صفدر

صفدری کو که تیغ را راند

قلبها را چو شیر بدراند

هر که او رستم است نارامد

تا که خون عدو بیاشامد

عقل تو رستم است و نفس عدو

میگریزد ز بیم او هر سو

رو بدست آور و بکش او را

تا رهی از عنا و خوف وبلا

ایمن آنگه شوی از آن دشمن

که ببری سرش چو اهریمن

سر او چون بری نشینی خوش

برهی از چهار و پنج و ز شش

بی شش و پنج و چهار روح شوی

دستگیر همه چو نوح شوی

پند نوح است کشتی جانها

هرکه گیرد رهد ز رنج و بلا

هرکه بگرفت پند نوح زمان

نکند غرقه مرد را طوفان

هست طوفان روحها شهوات

کشتی نوح طاعت وصلوات

هرکه بنشست در چنین کشتی

گشت خوب و رهید از زشتی

وانکه نشنید پند نوح از جان

بیگمان غرقه گشت در طوفان

پند بپذیر اگر خردمندی

تا چو ما خوش به دوست پیوندی

ور بود مر ترا گذر زین پند

لایق حبس باشی و غل و بند

غافلی سخت از خود ای مسکین

دائماً زان بمانده ای غمگین

هیچ بیرون شدن نمییابی

گرچه بیدار و گرچه در خوابی

نیست در جهان سر و سامان

هر طرف میدوی چو سرگردان

زان سبب که نئی مطیع خدا

گشته ‌‌ ای از رضاش دور و جدا

در جفا میروی دو چشم گشا

کی بری از جفا تو غیر عمی

در چنین ره یقین بمانی زود

صد هزاران زیان بری بیسود

وای بر تو اگر چنین بروی

زین نگردی و اهل دل نشوی

عمر تو بیگمان شود ضایع

گرچه آخر شوی ز جان خاضع

هیچ گون زان خضوع بر نبری

چون پرت نیست گو چگونه پری

پیش ما آ که جان بری از ما

گرچه جغدی شوی چو باز و هما

ما همائیم و هم هما گیریم

غیر خود را بدان که نپذیریم

گر زمائی چرا ز ما دوری

از چئی در ظلام اگر نوری

شکر ما چراست پیش تو زهر

لطف ما از چه روست پیش تو قهر

نیست انسی ترا باهل درون

نظرت هست دائماً بیرون

زنده از خواب و خور چو حیوانی

اهل دل را از آن نمیدانی

اهل دل را هم اهل دل داند

طفل ابجد کتاب کی خواند

تیغ رستم کجا زند زالی

کی چو اطلس بود کهن شالی

مرغ خانه کجا پرد چو هما

چون ز پستی است کی رود بالا

هرکسی آن کند کز او آید

هیچ دیدی که شیر سگ زاید