گنجور

 
سلطان ولد

شست بر جاش شه جلال الدین

رو بدو کرد خلق روی زمین

چون پدر گشت زاهد و دانا

سرور و شاه جملۀ علما

مفتی شرق و غرب گشت به علم

از جهان، جهل درنَوشت به علم

علم دین احمدی افراخت

هر که آن داشت مر ورا بشناخت

که پدر اوست و ز پدر افزون

حرکاتش ز یکدگر موزون

بیقراران شدند از او ساکن

همه در ظل او ز خوف ایمن

داد با هر کسی عطای دگر

شد از او یک چو ماه و یک چون خور

وان کسی کو نداشت آن گوهر

مر ورا کرد بی فلک اختر

از عطاهاش کس نشد محروم

برد محمود از او و هم مذموم

داد با هر یک آنچه لایق اوست

همه ره برده در حقایق دوست

آن عطا در زبان نمیگنجد

تن من زین سبب همیرنجد

میکنم قصه ها که بنمایم

زان نمودم دمی بیاسایم

چونکه دستور نیست از یزدان

که رسد هر تنی بعالم جان

خواه و ناخواه گشته ‌ ام راضی

کرده ‌ ام ترک حالی و ماضی

نیست این را نهایت و آغاز

سوی آن قصه رو گذر از راز

مدتی چون بماند در هجران

طالب شیخ خویش شد برهان

گشت بسیار و اندر آخر کار

داد با وی خبر یکی ز کبار

گفت شیخت بدان که در روم است

نیست پنهان بجمله معلوم است

این طرف عزم کرد آن طالب

عشق شیخش چو شد بر او غالب

آمد از عشق شیخ خود تازان

با هزاران تبختر و نازان

گشته از شیخ پر چو جام از می

همچنان کز شکر شود پر نی

چونکه شادان بقونیه برسید

شیخ خود را ز شهریان پرسید

همه گفتند آن که می‌جویی

هر طرف بهر او همی‌پویی

هست سالی که رفت از دنیا

رخت را برد باز در عقبا

جسم خاکیش رفت اندر خاک

جان پاکش گذشت از افلاک

گفت سید که شیخ اندر ماست

همچو روغن نهان شده در ماست

عین شیخم ز من نماند اثر

هیچ دیدی شکر جدا ز شکر

آب اگر در هزار کوزه بود

عاقل از کوزه ها ز ره نرود

آب جوید ز کوزه تا بخورد

تشنه در نقش کوزه کی نگرد

مؤمنان را ازین سبب یک خواند

که بر آن جمله نور خویش افشاند

چونکه ما عاشق خدای خودیم

همه زین رو یکیم و بی‌عددیم

در محبت نگر گذر ز عدد

بی‌عدد بین جمال و لطف احد

نیست این را نهایت و آخر

باز گو تا چه گفت آن فاخر

کرد آغاز و گفت جلوه کنان

که منم شیخ بی‌خطا و گمان

خلق را پس به خویش دعوت کرد

گشت از جان غلام او زن و مرد

شهر جمله مرید او گشتند

در درون تخم مهر او کشتند

همه گفتند تویی بهاء ولد

بلکه هم سر سر و نور احد

در گمانشان نبود هیچ خطا

صد چنان بود آن شه والا

گفت از آن پس به شه جلال الدین

گرچه در علم نادری و گزین

لیک بُد والد تو صاحب حال

جوی آن را و در گذر از قال

قال او را گرفته ای به دو دست

همچو من شو ز حال او سرمست

تا تمامت تو وارثش باشی

نور اندر جهان چو خور پاشی

وارث والدی تو اندر پوست

مغز من برده ‌ ام نگر در دوست

از مرید پدر چو آن بشنید

گشت جان و به گرد تن نتنید