گنجور

عطار » الهی نامه » بخش هفدهم » المقالة السابع عشر

 

پسر گفتش بر محبوب و معیوب

تو می‌دانی که ملکت هست مطلوب

بزرگان و حکیمان زبردست

بایشان قوت می‌جویند پیوست

نه هرگز جمع دیدم نه پریشان

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش هفدهم » جواب پدر

 

پدر گفتش عزیزا چند گوئی

ز غفلت ملک فانی چند جوئی

چو باقی نیست ملکت جز زمانی

مکن در گردنت بار جهانی

چو بار خود بتنها بر نتابی

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش هفدهم » (۱) حکایت گوسفندان و قصّاب

 

چنین گفت آن امیر دردمندان

که نیست این بس عجب از گوسفندان

که می‌آرند ایشان را بخواری

که تا بُرّند سرهاشان بزاری

که بی عقلند و ایشان می‌ندانند

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش هفدهم » (۲) حکایت باز با مرغ خانگی

 

ز مرغ خانگی بازی برآشفت

بمرغ خانگی آنگه چنین گفت

که مَردُم داردت تیمارخانه

دمی نگذاردت بی آب و دانه

نگه می‌دارد از اعدات پیوست

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش هفدهم » (۳) حکایت آن بیننده که از احوال مردگان خبر می‬داد

 

یکی بینندهٔ معروف بودی

که ارواحش همه مکشوف بودی

دمی گر بر سر گوری رسیدی

در آن گور آنچه می‌رفتی بدیدی

بزرگی امتحانی کرد خردش

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش هفدهم » (۴) حکایت جواب آن شوریده حال در کار جهان

 

یکی پرسید آن شوریده‌جان را

که چون می‌بینی این کار جهان را

چنین گفت این جهان پُر غم و رنج

به عینه آیدم چون نطعِ شطرنج

گهی آرایشی بیند بصف در

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش هفدهم » (۵) حکایت سؤال کردن آن مرد دیوانه از کار حق تعالی

 

یکی پرسید ازان دیوانه ساری

که ای دیوانه حق را چیست کاری

چنین گفت او که لوح کودکان را

اگر دیدی چنان می‌دان جهان را

که گاه آن لوح بنگارد ز آغاز

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش هفدهم » (۶) حکایت جهاز فاطمه رضی الله عنها

 

اُسامه گفت سیّد داد فرمان

که بوبکر و عمر را پیشِ من خوان

چو پیش آمد ابوبکر و عمر نیز

پیمبر گفت زهرا را دگر نیز

برو بابا جهازت هرچه داری

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش هفدهم » (۷) حکایت آن پیر که دختر جوان خواست

 

مگر پیری یکی دختر جوان خواست

نیامد کار این با کارِ آن راست

به‌خود می‌خواندش بهر بوسه آن پیر

نمی‌‌آمیخت با او چون مَی و شیر

رفیقی داشت پیر سال خورده

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش هفدهم » (۸) حکایت آن درویش با ابوبکر ورّاق

 

شبی در خواب دید آن مردِ مشتاق

که بس گریانستی بوبکر ورّاق

بدو گفتا که ای مرد خدایی

بدین زاری چنین گریان چرایی‌؟

چنین گفت او که ‌«چون گریان نباشم‌؟

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش هفدهم » (۹) حکایت آن پیر که خواست که او را میان دو گورستان دفن کنند

 

چو بود آن شیخ سالی شصت هفتاد

ز بعد آن مگر در نزع افتاد

یکی گفت ‌«ای بدان عالم قدم‌زن

کجا دفنت کنم‌؟ جایی رقم زن‌»

چنین گفت او که من‌ شوریده‌ایمان

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش هفدهم » (۱۰) حکایت سفیان ثوری رحمه الله

 

مگر سُفیان ثوری چون جوان بود

ز کوژی قامت‌ِ او چون کمان بود

یکی گفت ای امام آن جهانی

چرا پشتت دو تا شد در جوانی‌؟

به صورت وقتِ این پشتِ دو‌تا نیست

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش هفدهم » (۱۱) حکایت مسلمان شدن یهودی وحال او

 

یکی پیر معمّر بود در شام

که چون تورات می‌خواندی بهنگام

چو پیش نام پیغامبر رسیدی

از آنجا محو کردی یا بُریدی

چو مصحف باز کردی روز دیگر

[...]

عطار