گنجور

 
عطار

شبی در خواب دید آن مردِ مشتاق

که بس گریانستی بوبکر ورّاق

بدو گفتا که ای مرد خدایی

بدین زاری چنین گریان چرایی‌؟

چنین گفت او که ‌«چون گریان نباشم‌؟

ز پای افتاده سر گردان نباشم؟

که امروزی درین جایی نشستم

درین یک‌پاره گورستان که هستم

ز دَه مُرده که آوردند امروز

یکی ایمان نبرد‌، این بس بوَد سوز

کسی را دین بوَد هفتاد ساله

به کفرش چون توان دیدن حواله؟

کنون هم گریه و هم سوزم اینست

چه گویم‌؟ نقدِ امروزم هم اینست‌»

عزیزا کار مشکل می‌نماید

ولیکن خلق غافل می‌نماید

ز خوف عاقبت هر کاو خبر یافت

به نَو هر لحظه اندوهی دگر یافت

ز خوف ره میان کفر و ایمان

نه کافر خواند خود را نه مسلمان

میان کفر و دین بنشست ناکام

که تا آن آب چون آید سر‌انجام