گنجور

 
عطار

مگر سُفیان ثوری چون جوان بود

ز کوژی قامت‌ِ او چون کمان بود

یکی گفت ای امام آن جهانی

چرا پشتت دو تا شد در جوانی‌؟

به صورت وقتِ این پشتِ دو‌تا نیست

که پشت تو چنین دیدن روا نیست

چه افتاده‌ست‌؟ ما را حال برگوی

نشانی ده‌، بیانی کن‌، خبر گوی

چنین گفت او که استادیم بوده‌ست

که دایم راه رفته‌ست و نموده‌ست

چو وقت مرگِ او آمد پدیدار

به بالینش شدم می‌دیدمش زار

به غایت اضطرابی در درونش

که می‌جوشید همچون بحر‌، خونش

همه جان و دلش پر آتش رشک

به یک‌یک مژه صد‌صد دانهٔ اشک

میان جامه در‌، لرزیده چون برگ

دل او را امیدی بر در مرگ

بدو گفتم که شیخا این چه حال است‌؟

زبان بگشاد که‌ایمان در وبال است

به پنجه سال در خون گشته‌ام من

کنون از تیغِ مرگ آغشته‌ام من

خطاب آمد که تو مردودِ مایی

تو زین در دور شو، ما را نشایی

چو زو بشنیدم این خود را بکُشتم

طراقی زان برون آمد ز پشتم

چو قول او چنان وقتی چنین بود

چنین شد پُشت من چون روی این بود

نصیب اوستادم چون چنین است

کجا شاگرد را امید دین است‌؟

چو شد انجامِ اُستاد این درستم

من از شاگردی خود دست شستم

چراغی را که ره بر باد باشد

نمی‌دانم که چون آزاد باشد

چراغ روح تو چون مُرد ناگاه

نیابی سوی او‌ یا بوی او راه

چراغ مُرده را چندانکه جویی

نیابی هیچ جایی، چند پویی‌؟

چراغ مُرده را ماتم مکن تو

که افسوس‌ست هین مشنو سخن تو

خنک آن سگ که مر دور‌ست از غم

ولی بیچاره این فرزندِ آدم

ز مردن غم نصیب کس نبودی

اگر انگیختن از پس نبودی

ازین وادی خاموشان خبر خواه

وگر داری خبر زیشان عِبَر خواه

به دانش زنده شو یکبار آخر

بمیر ای مرده‌دل ز اغیار آخر

جهودی را که کارش اوفتاده‌ست

به خوان مصطفی راهش گشاده‌ست

ترا گر نیز کار افتد به زودی

درین معنی نه کمتر از جهودی