عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱
سبحان قادری که صفاتش ز کبریا
بر خاک عجز میفکند عقل انبیا
گر صد هزار قرن همه خلق کاینات
فکرت کنند در صفت و عزت خدا
آخر به عجز معترف آیند کای اله
[...]
عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲
ای مرغ روح بر پر ازین دام پر بلا
پرواز کن به ذروهٔ ایوان کبریا
بر دل در دو کون فروبند از گمان
گر چشم خویش بازگشایی از آن لقا
سیمرغ وار از همگان عزلتی طلب
[...]
عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳
مورچهٔ خط تو، کرد چو موری مرا
کی کند ای مشک مو مور تو چندین جفا
روی تو با موی و خط مور و سلیمان به هم
موی تو هندو لقب مور تو طوطی لقا
چون به بر مه رسید مورچه بر روی تو
[...]
عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴
خطاب هاتف دولت رسید دوش به ما
که هست عرصهٔ بیدولتی سرای فنا
ولی چو نفس جفاپیشه سد دولت شد
طریق دولت دل بسته شد به سد جفا
هزار جوی روان کابتر مزاج ازو
[...]
عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵
اگر ز گلبن خلقش گلی به بار رسد
به حکم نیشکر آرد برون ز زهرگیا
خدایگانا امروز در سواد جهان
به قطع تیغ تو را دیدهام ید بیضا
چو اصل گوهر تیغت ز کوه میخیزد
[...]
عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶
ندارد درد من درمان دریغا
بماندم بی سر و سامان دریغا
درین حیرت فلک ها نیز دیر است
که میگردند سرگردان دریغا
درین دشواری ره جان من شد
[...]
عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷
وقت کوچ است الرحیل ای دل ازین جای خراب
تا ز حضرت سوی جانت ارجعی آید خطاب
بال و پر ده مرغ جان را تا میان این قفس
بر دلت پیدا شود در یک نفس صد فتح باب
عقل را و نقل را همچون ترازو راست دار
[...]
عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸
بس کز جگرم خون دگرگونه چکیده است
تا دست به کام دل خویشم برسیده است
و امروز پشیمانی و درد است دلم را
در عمر خود از هرچه بگفته است و شنیده است
پایی که بسی پویه بیفایده کردی
[...]
عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۹
بر گذر ای دل غافل که جهان برگذر است
که همه کار جهان رنج دل و دردسر است
تا تو در ششدرهٔ نفس فرومانده شدی
مهره کردار دل تنگ تو زیر و زبر است
عمر بگذشت و به یک ساعته امید نماند
[...]
عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰
چرخ مردم خوار اگر روزی دو مردمپرور است
نیست از شفقت مگر پرواری او لاغر است
زان فلک هنگامه میسازد به بازی خیال
کاختران چون لعبتانند و فلک چون چادر است
عاقبت هنگامهٔ او سرد خواهد شد از آنک
[...]
عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱
هر دل که در حظیرهٔ حضرت حضور یافت
سرش سریر خود ز سرای سرور یافت
طیار گشت در افق غیب تا ابد
هر کو ازین سرای حوادث عبور یافت
از قرص مهر و گردهٔ مه کم نواله کن
[...]
عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲
غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند
زانکه بلندی دهد، تا بتواند فکند
چون برسد آفتاب در خط نصفالنهار
سر سوی پستی نهد تا که در افتد به بند
واقعهٔ آدمی هست طلسمی عجب
[...]
عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳
جانم ز سر کون به سودا در اوفتاد
دل زو سبق ببرد و به غوغا در اوفتاد
از بس که من به فکر ز پای آمدم به سر
پایم زدست رفت و سر از پا در اوفتاد
چون آب این حدیث ز بالای سرگذشت
[...]
عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴
هرکه بر پستهٔ خندان تو دندان دارد
جان کشد پیش لب لعل تو گر جان دارد
شکر و پستهٔ خندان تو میدانی چیست
چشم سوزن که درو چشمهٔ حیوان دارد
هرکه را پستهٔ خندان تو از دیده بشد
[...]
عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵
دم عیسی است که بوی گل تر میآرد
وز بهشت است نسیمی که سحر میآرد
یا نه زان است نسیم سحر از سوی تبت
کاهویی آه دل سوختهبر میآرد
یا صبا رفت و صف مشک ختن بر هم زد
[...]
عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶
ای پردهساز گشته درین دیر پرده در
تا کی چو کرم پیله نشینی به پرده در
چون کرم پیله پرده خود را کند تمام
زان پرده گور او کند این دیر پرده در
چون وقت کار توست چه غافل نشستهای
[...]
عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷
ای چراغ خلد ازین مشکوةمظلم کن کنار
تو شوی نور علی نور که لم تمسسه نار
نیل برکش چشم بد را و سوی روحانیان
پای کوبان دسته گل بر برین نیلی حصار
قدسیان دربند آن تا کی برآیی زین نهاد
[...]
عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸
ای در غرور نفس به سر برده روزگار
برخیز و کارکن که کنون است وقت کار
ای دوست ماه روزه رسید و تو خفتهای
آخر ز خواب غفلت دیرینه سر برآر
سالی دراز بودهای اندر هوای خویش
[...]
عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹
دلا گذر کن ازین خاکدان مردم خوار
که دیو هست درو بس عزیز و مردم خوار
همان به است که شیران ز بیشه برنایند
که گربگان تنکروی میکنند شکار
همان به است که بازانش پر شکسته بوند
[...]
عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰
آنچه در قعر جان همییابم
مغز هر دو جهان همییابم
وانچه بر رست از زمین دلم
فوق هفت آسمان همییابم
در رهی اوفتادهام که درو
[...]