قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱
اسیران جای هم از خاک دامنگیر هم دارند
چو گوهر جمله در بر حلقه زنجیر هم دارند
نشسته تشنگان ابر رحمت تا کمر در گل
به شکل سبزه گردن بر دم شمشیر هم دارند
نمیدانم چه مقصود است فرزندان آدم را
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲
بیا که بی گل رویت دلم قرار ندارد
کسی به غیر تو در خاطرم گذار ندارد
چو ماه یکشبه زرد و ضعیف در نظر آید
چو هاله هرکه تو را تنگ در کنار ندارد
هزار حیف که دیرآشنا و سستوفایی
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳
دل من چون به هوای سفری برخیزد
مشت خاکی است که از رهگذری برخیزد
میشود دام هوا بهر گرفتاری او
زآشیانم اگر افتاده پری برخیزد
بر زمین چون گذری گوشه چشمی میدار
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۴
در دل خیال یار بسی جلوه میکند
طاووس قدس در قفسی جلوه میکند
سر آنچه میزند به دلم هست دود آه
یا شعله در میان خسی جلوه میکند
خال است بر لب تو برآورده سر ز خط
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵
آن کس که شبی دیده بیدار ندارد
راهی به سراپرده اسرار ندارد
یک مست می شوق در این مدرسهها نیست
قربان خرابات که هشیار ندارد
فریاد از آن دیده که بی دوست نگرید
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۶
ز من دل برده دلداری که از اهل وفا رنجد
نماید صلح با بیگانه و از آشنا رنجد
به تقریبی که رنگش نسبتی با خون من دارد
کف پایش مدام از الفت رنگ حنا رنجد
هلاکم میکند با آنکه میرنجد زمن بیجا
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷
چون شامِ قدر بر همه مستور میشود
زین روی پای تا به سرش نور میشود
میخواستم رهی به تو نزدیکتر به خود
تا میروم ز خویش رهم دور میشود
مرهم بنه ز نیش که جای خدنگ او
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸
هر دل که تیر غمزه او را هدف شود
باران ابر رحمت حق را صدف شود
افلاک را منازل اول کند حساب
آن رهروی که بر در شاه نجف شود
موجش برد به دوش از این بحر بر کنار
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹
سوختم از هجر تا جانان به فریادم رسد
ساختم با درد تا درمان به فریادم رسد
ماهیای از جور طوفان بر کنار افتادهام
میطپم در خاک تا عمان به فریادم رسد
با دل صد چاک در دنبال محمل چون جرس
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰
خوبرویان چون سپاه غمزه را رو میدهند
منصب شمشیر داری را به ابرو میدهند
بس که خو دارند با سنگ جفا دیوانگان
شیشه دل را به دست طفل بدخو میدهند
دیدهاند آنان که سودای سر زلف تو را
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱
نه همین زآتش عشقت دل و جان میسوزد
عشق روی تو به آنی دو جهان میسوزد
چون زند شعله تر و خشک نمیداند چیست
آتش عشق کز آن پیر و جوان میسوزد
چون چراغی که به فانوس بسوزد شب و روز
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۲
عشقبازان جمله گلچین گلستان تواند
گلرخان خار سر دیوار بستان تواند
عاشقان بیدست و پایانند در درگاه تو
عارفان دریوزهگر بر خوان احسان تواند
ثابت و سیار گل چینند در ایوان تو
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۳
به چشم عبرت اوضاع جهان گر، دیدنی دارد
به روز خویشتن چون صبح هم خندیدنی دارد
ز نقش نرد نتوان جمع کردن خاطر خود را
چو چیدی مهره را آنقدر هم برچیدنی دارد
توکل گرچه در کار است اما از پی روزی
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴
ای تیغ غمزه تو به وقت غضب لذیذ
هنگامه غم تو به وقت طرب لذیذ
چین جبین چو موج تبسم تمام شهد
پیکان تیر غمزه چو شهد رطب لذیذ
لبها چو آب چشمهٔ کوثر تمام فیض
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۵
پس از دیدار قاصد چون فتادم دیده بر کاغذ
شد افشان بس که اشک حسرتم پاشیده بر کاغذ
ز تنگیهای جا دارد درون سینه از شوقش
نفس را بر دلم چون رشته پیچیده بر کاغذ
کند تا در جواب نامهاش حرف وفا پیدا
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۶
میکند هر دم به قصدم چرخ تقدیر دگر
میرسد هر لحظه بر دل زین کمان تیر دگر
بر سپاه خاطر من روزگار کینهخواه
میزند هر دم ز بخت تیره شبگیر دگر
میخورم خود زخم هر ساعت ز چین ابرویی
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۷
صبح وصال را اثر آمد هزار شکر
شام فراق را سحر آمد هزار شکر
دلبر رسید خرم و می خورد و بوسه داد
نخل مراد بارور آمد هزار شکر
چون آفتاب از ره روزن به روی ماه
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸
چو باز کرد شکرخنده شد اسیر شکر
عیانش از لب و دندان نموده شیر شکر
چو دید آن لب و دندان نمود جان پرواز
غذای روح بود بیشتر پنیر شکر
خط است سرزده گستاخ بر لبش یا مور
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹
ای خرم آن زمان که بود یار در کنار
گل در کنار باشد و اغیار در کنار
جامی به کنج خلوت و گردیده مست عشق
سر در میان فتاده و دستار در کنار
سجاده را فکنده و بگرفته دامنش
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۰
بتی دارم به حسن از کافرستان کافرستانتر
زبان از لعل و لعل از شکّرستان شکّرستانتر
رخش چون مهر اما پارهای از مهر تابانتر
دو ابرو ماه عید اما ز ماه اندک نمایانتر
گذارش بر ره دلها فتد گر از قضا روزی
[...]