گنجور

 
قصاب کاشانی

به چشم عبرت اوضاع جهان گر، دیدنی دارد

به روز خویشتن چون صبح هم خندیدنی دارد

ز نقش نرد نتوان جمع کردن خاطر خود را

چو چیدی مهره را آن‌قدر هم برچیدنی دارد

توکل گرچه در کار است اما از پی روزی

به سر مانند سنگ آسیا گردیدنی دارد

شد از نادیدن روی تو جسمم چون هلال آخر

به قربان تو هر کاهیدنی بالیدنی دارد

نگردد هر کسی آگاه از ایمای ابرویش

زبان ترک‌تاز غمزه هم فهمیدنی دارد

چو دور خوشه دیدم دانه را، معلوم گردیدم

که هر جمعیتی آخر ز هم پاشیدنی دارد

غمش تا همدم من گشت در شب‌های تنهایی

جدا هر استخوانم همچو نی نالیدنی دارد

نباشد دور، اگر قصاب جوید از رخت دوری

چو آتش دید مو بر خویشتن پیچیدنی دارد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode