گنجور

 
قصاب کاشانی

بتی دارم به حسن از کافرستان کافرستان‌تر

زبان از لعل و لعل از شکّرستان شکّرستان‌تر

رخش چون مهر اما پاره‌ای از مهر تابان‌تر

دو ابرو ماه عید اما ز ماه اندک نمایان‌تر

گذارش بر ره دل‌ها فتد گر از قضا روزی

درآید مست ناز از رخشِ همت گرم‌جولان‌تر

به قصد عاشقان چون لاله گلگون کرد عارض را

گلستان جهان گردید از حسنش گلستان‌تر

چو بر من تافت عکس عارضش در عین بیتابی

شدم در دیدنش یک پیرهن زآیینه حیران‌تر

ز جا برخاستم بگرفتم از شادی عنانش را

چو دیدم هست امروز آن بت از هر روز مستان‌تر

به مژگان برد دست غمزه و رو کرد بر جانم

که خونم را ز خون دیگران ریزد نمایان‌تر

شدم تسلیم تا آب شهادت نوشم از تیغش

پشیمان بود شد یکباره زین احسان پشیمان‌تر

فرو باریدم آب حسرت از چشمِ تر و گفتم

که هرگز من ندیدم از تو یاری سست‌پیمان‌تر

پس آنگه گفت شعری چند می‌خواهم بیان سازی

که گردم در تبسم اندکی از پسته خندان‌تر

مرا آمد به خاطر یک غزل در شأن حسن او

بگفتم بشنو ای رخسارت از خورشید تابان‌تر