سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۵
صورتِ حالِ عارفان دلق است
این قدر بس، چو روی در خلق است
در عمل کوش و هرچه خواهی پوش
تاج بر سر نه و عَلَم بر دوش
[ ترک دنیا و شهوت است و هوس
[...]
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۰
یکی پرسید از آن گمکردهفرزند
که ای روشنگُهر پیرِ خردمند
ز مصرش بویِ پیراهن شنیدی
چرا در چاهِ کَنْعانش ندیدی؟!
بگفت: احوالِ ما برقِ جهان است
[...]
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۲۰
مطربی، دور از این خجسته سرای
کس دو بارش ندیده در یک جای
راست چون بانگش از دهن برخاست
خلق را موی بر بدن برخاست
مرغِ ایوان ز هولِ او بپرید
[...]
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۳۱
شنیدم گوسپندی را بزرگی
رهانید از دهان و دستِ گرگی
شبانگه کارد در حلقش بمالید
روانِ گوسپند از وی بنالید:
که از چنگالِ گرگم در ربودی
[...]
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۳۲
ای گرفتارِ پای بندِ عیال
دیگر آسودگی مبند خیال
غمِ فرزند و نان و جامه و قوت
بازت آرد ز سیر در مَلَکوت
همه روز اتّفاق میسازم
[...]
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۳۸
ترکِ دنیا به مردم آموزند
خویشتن سیم و غَلّه اندوزند
عالِمی را که گفت باشد و بس
هر چه گوید نگیرد اندر کس
عالم آن کس بود که بد نکند
[...]
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۳۹
اِذا رَأیْتَ اَثِیماً کُنْ سٰاتِراً وَ حَلیماً
یا مَنْ تُقَبِّحُ اَمْرِی لِمْ لا تَمَرُّ کَرِیماً
متاب ای پارسا، روی از گنهکار
به بخشایندگی در وی نظر کن
اگر من ناجوانمردم به کردار
[...]
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۴۰
دریایِ فراوان نشود تیره به سنگ
عارف که برنجد تُنُک آب است هنوز
گر گزندت رسد، تحمل کن
که به عفو از گناه پاک شوی
ای برادر چو خاک خواهی شد
[...]
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۴۱
این حکایت شنو که در بغداد
رایت و پرده را خلاف افتاد
رایت از گردِ راه و رنجِ رکاب
گفت با پرده از طریقِ عتاب:
من و تو هر دو خواجهتاشانیم
[...]
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۴۴
پیرمردی لطیف در بغداد
دخترک را به کفشدوزی داد
مردکِ سنگدل چنان بگزید
لبِ دختر، که خون از او بچکید
بامدادان پدر چنان دیدش
[...]
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۴۶
اگر کشوَرخدایِ کامران است
وگر درویشِ حاجتمندِ نان است
در آن ساعت که خواهند این و آن مُرد
نخواهند از جهان بیش از کفن برد
چو رَخْت از مملکت بربست خواهی
[...]
سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۴۷
دیدم گلِ تازه چند دسته
بر گنبدی از گیاه رُسته
گفتم: چه بود گیاهِ ناچیز
تا در صفِ گل نشیند او نیز؟
بگریست گیاه و گفت: خاموش
[...]