حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۱
ای که جانم به فدایِ قد خوش منظرِ دوست
کاش صد جان دگر داشتمی در خور دوست
روزها میگذرد تا خبرش نشنیدم
چون کنم، با که بگویم که فرستم برِ دوست
دشمن اربا من ازین روی ترش خواهد داشت
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۲
دِلا به عالمِ معنی طلب وصال از دوست
وصالِ عالمِ صورت بود محال از دوست
نظر به دیده جان کن به دوست تا ببینی
که عین وصل بود صورتِ خیال از دوست
کدام صورت و معنی به دوست هیچ طمع
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۳
ما دوست نداریم دگر هیچ به جز دوست
گر دوست نه با دوست بود دشمنِ ما اوست
چه دشمن و چه دوست به جز او همه هیچاند
گر اوست همه اوست و گر دوست همه دوست
خاکِ در او چیست مرا ماءِ معین است
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۴
رایحه عنبرست بویِ بناگوشِ دوست
خاصیتِ کوثرست در لبِ چون نوشِ دوست
یاد نمیآورد از من و از حالِ من
دوست مبادا چنین گشته فراموشِ دوست
شرحِ مقاماتِ من چون همه دردِ دل است
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۵
آرزویی بود و شد محو در اوصافِ دوست
هیچ ز من مانده نیست هرچه بماندهست اوست
جامِ می و کنج و یار هر چه دگر جمله هیچ
شش جهتِ کاینات بر سرِ این چارسوست
موسی و ثُعبان و چوب سامری و عجلِ زر
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۶
کُشتی از بس انتظارم آه دوست
بیش از این طاقت ندارم آه دوست
با تو می دانی که چون خو کرده ام
بی تو پس چون طاقت آرم آه دوست
تا تو رفتی از کنارم بود و هست
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۷
بدان خدای که مثلت نیافرید ای دوست
که در فراقِ تو کارم به جان رسید ای دوست
زمانه آنکه مرا دست می برید از تو
خوشا حیات اگرم سر نمی برید ای دوست
فراقت از که درآموخت رسم قصّابی
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۸
ز حد گذشت وز اندازه انتظار ای دوست
هَلاک می شوم آخر روا مدار ای دوست
ز دیده در قدمِ صورت خیالِ تو دوش
هزار دانه ی دُر کردهام نثار ای دوست
شبی که بی تو به روز آورم به صد زاری
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۹
یارب آن خلدست یا رویِ جهان آرایِ دوست
یارب آن سروِ خرامان است یا بالایِ دوست
یارب آن عشق است یا مهرست یا شوق است چیست
بند بر بندم چنین در بندِ سر تا پایِ دوست
دل دمی خرّم نباشد گر نبیند رویِ یار
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۰
آخر بدین صفت که منم مبتلایِ دوست
ممکن بود ز من که نجویم رضای دوست
با عاشقان مجاز بود عشقِ عاشقی
کو ترکِ هر دو کون نگیرد برایِ دوست
کردم به عشق زیر و زبر خان و مان دل
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۱
من که باشم که تورا دوست ندارم ای دوست
با که افتاد نگه کن سر و کارم ای دوست
دل سپردم به تو و هیچ تفاوت نکند
گر رسد کار به جان هم بسپارم ای دوست
در کنارِ منی از روی حقیقت شب و روز
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۲
گمان مبر که ز یادِ تو غافلم ای دوست
که نیست یادِ کسی جز تو در دلم ای دوست
به جانِ تو که اگر بگسلد ز تن جانم
که من ز مهرِ تو پیوند نگسلم ای دوست
کسی دگر به دل و دیده در نمی آید
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۳
به جان رسید دلم در فراق هان ای دوست
ترحّمی کن اگر هیچ می توان ای دوست
اگر تو برشکنی دشمنان به کام رسند
به دوستی که مکن ترکِ دوستان ای دوست
بر آن قرار برفتی که زود بازآیی
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۴
آفتِ جانِ من است طرّۀ جادوی دوست
کرد مرا جفتِ غم طاقِ دو ابرویِ دوست
رهزنِ خون ریز کیست غمزۀ غمّاز یار
دامِ دل آویز چیست حلقۀ گیسویِ دوست
غارتِ جان می کند در حرمِ دل مگر
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۵
باز دیدم خویشتن را در بهشتِ کویِ دوست
آبِ حیوان نوش کردم بر جمالِ رویِ دوست
دست در کش خفته لب بر چشمۀ حیوان یار
طوقِ گردن کرده مار حلقۀ گیسویِ دوست
در غلط می افکنم خود را و می گویم به دل
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۶
بار دگر هوایِ نشابورم آرزوست
بر کف گرفته شیرۀ انگورم آرزوست
خوش در کنارِ دوست میان نخ و نسیج
تا روز خفته در شبِ دیجورم آرزوست
او از پیِ عیادتِ من رنجه کرده پای
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۷
سرِ آن دارم و در خاطرم این رغبت هست
توبه برهم زدن و باده گرفتن بر دست
با خود آورده ام این قاعده از بدوِ الست
هر چه هم ره نشد این جا نتوانم بربست
نیست بر مستیِ من عیب و گر هست چه غم
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۸
دل در خمِ ابرویِ تو بر طاق نشسته ست
دانی که چرا خایف از آن غمزۀ مست است
در پای مینداز سرِ زلفِ دل آویز
آهسته که پیکانِ غمت در دلِ خسته ست
چون زلفِ تو در گردن مظلوم نزاری
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۹
این ذاتِ مطهّر مگر از نور سرشته ست
وین سروِ خرامان مگر از باغِ بهشت است
با این همه شیرینی و چالاکی و چستی
خوش خُلق و نکوسیرت و پاکیزه سرشت است
با صورتِ زیبایِ چنین آینه سیما
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۰
ز مستی تا دلآرامم برفتهست
همه رونق ز ایّامم برفتهست
به دورانها نیاید در گلستان
چنان مرغی که از دامم برفتهست
ثبات و عقل و تمییزم نماندهست
[...]