گنجور

 
حکیم نزاری

گمان مبر که ز یادِ تو غافلم ای دوست

که نیست یادِ کسی جز تو در دلم ای دوست

به جانِ تو که اگر بگسلد ز تن جانم

که من ز مهرِ تو پیوند نگسلم ای دوست

کسی دگر به دل و دیده در نمی آید

که ایستاده تویی در مقابلم ای دوست

وصال داشتم امیّد چون نگه کردم

خیال بود ز وصلِ تو حاصلم ای دوست

به آبِ مهرِ تو بوده ست خاکِ عشق مگر

کسی که کرد به قدرت عجین گلم ای دوست

محبّتِ تو وجودم فرو گرفت چنان

که خون نماند دگر در مفاصلم ای دوست

به اختیار نزاری نبود عزمِ سفر

قضا ز کویِ تو برداشت منزلم ای دوست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode