گنجور

 
حکیم نزاری

یارب آن خلدست یا رویِ جهان آرایِ دوست

یارب آن سروِ خرامان است یا بالایِ دوست

یارب آن عشق است یا مهرست یا شوق است چیست

بند بر بندم چنین در بندِ سر تا پایِ دوست

دل دمی خرّم نباشد گر نبیند رویِ یار

دیده در عالم نبیند گر نباشد رایِ دوست

دوست را بر جانِ من حکم است گو در جان نشین

کز میانِ جان کنم بر دیده و دل جایِ دوست

فارغم از وعدهٔ فردا چو حالی حاضر است

کی بود دیوانگان را طاقت فردای دوست

گر دمی ابرو ترش دارد به شیرینی رواست

شورشی دارد به غایت تلخیِ صفرایِ دوست

دشمنم گو خونِ دل می خور که من در زیر چنگ

باده خواهم خورد بر رویِ جهان آرایِ دوست

خلق می گوید نزاری زندگی پر مشغله ست

راستی پروایِ خلقم نیست جز پروای دوست