رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۱ - نیروی اشک
عزم وداع کرد جوانی به روستای
در تیره شامی از بر خورشید طلعتی
طبع هوا دژم بد و چرخ از فراز ابر
همچون حباب در دل دریای ظلمتی
زن گفت با جوان که از این ابر فتنه زای
[...]
رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۲ - نابینا و ستمگر
فقیر کوری با گیتیآفرین میگفت
که ای ز وصف تو الکن زبان تحسینم
به نعمتی که مرا دادهای هزاران شکر
که من نه درخور لطف و عطای چندینم
خسی گرفت گریبان کور و با وی گفت
[...]
رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۳ - دشمن و دوست
دیگران از صدمه اعدا همینالند و من
از جفای دوستان گریم چو ابر بهمنی
سستعهد و سردمهرند این رفیقان همچو گل
ضایع آن عمری که با این سستعهدان سر کنی
دوستان را مینپاید الفت و یاری ولی
[...]
رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۴ - شاخک شمعدانی
تو ای بیبها شاخک شمعدانی
که بر زلف معشوق من جا گرفتی
عجب دارم از کوکب طالع تو
که بر فرق خورشید مأوا گرفتی
قدم از بساط گلستان کشیدی
[...]
رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۵ - ابنای روزگار
یاری از ناکسان امید مدار
ای که با خوی زشت یار نهای
سگدلان لقمهخوار یکدیگرند
خون خوری گر از آن شمار نهای
همچو صبحت شود گریبان چاک
[...]
رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۶ - موی سپید
رهی به گونه چون لاله برگ غره مباش
که روزگارش چون شنبلید گرداند
گرت به فر جوانی امیدواریهاست
جهان پیر ترا ناامید گرداند
گر از دمیدن موی سپید بر سر خلق
[...]
رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۷ - سرنوشت
اعرابیای به دجله کنار از قضای چرخ
روزی به نیستانی شد رهسپر همی
ناگه ز کینهتوزی گردون گرگخوی
شیری گرسنه گشت بدو حملهور همی
مسکین ز هول شیر هراسان و بیمناک
[...]
رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۸ - پاداش نیکی
من نگویم ترک آیین مروت کن ولی
این فضیلت با تو خلق سفله را دشمن کند
تار و پودش را ز کینتوزی همیخواهند سوخت
هرکه همچون شمع بزم دیگران روشن کند
گفت با صاحبدلی مردی که بهمان در نهفت
[...]
رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۹ - رازداری
خویشتنداری و خموشی را
هوشمندان حصار جان دانند
گر زیان بینی از بیان بینی
ور زبون گردی از زبان دانند
راز دل پیش دوستان مگشای
[...]
رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۱۰ - همت مردانه
در دام حادثات ز کس یاوری مجوی
بگشا گره به همت مشکلگشای خویش
سعی طبیب موجب درمان درد نیست
از خود طلب دوای دل مبتلای خویش
بر عزم خویش تکیه کن ار سالک رهی
[...]
رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۱۱ - کالای بیبها
سرایندهای پیش دانندهای
فغان کرد از جور خونخواره دزد
که از نظم و نثرم دو گنجینه بود
ربود از سرایم ستمکاره دزد
بنالید مسکین: که بیچاره من
[...]
رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۱۲ - راز خوشدلی
حادثات فلکی چون نه به دست من و توست
رنجه از غم چه کنی جان و تن خویشتنا؟
مردم دانا اندوه نخورد بهر دوکار
آنچه خواهد شدنا و آنچه نخواهد شدنا
رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۱۳ - سخنپرداز
آن نواساز نوآیین چو شود نغمهسرای
سرخوش از ناله مستانه کند جان مرا
شیوه باد سحر عقدهگشایی است رهی
شعر پژمان بگشاید دل پژمان مرا
رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۱۴ - پاس ادب
پاس ادب، به حد کفایت نگاه دار
خواهی اگر ز بیادبان یابی ایمنی
با کم ز خویش، هرکه نشیند به دوستی
با عز و حُرمت خود، خیزد به دشمنی
در خون نشست غنچه، که شد همنشین خار
[...]
رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۱۵ - مایه رفعت
اگر ز هر خس و خاری فراکشی دامن
بهار عیش ترا آفت خزان نرسد
شکوه گنبد نیلوفری از آن سبب است
که دست خلق به دامان آسمان نرسد
رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۱۶ - سایه اندوه
هرچه کمتر شود فروغ حیات
رنج را جانگدازتر بینی
سوی مغرب چو رو کند خورشید
سایهها را درازتر بینی
رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۱۷ - راز خوشدلی
حادثات فلکی، چون نه به دست من و تست
رنجه از غم چه کنی، جان و تن خویشتنا؟
مردم دانا، انده نخورد بهر دو کار:
آنچه خواهد شدنا، و آنچه نخواهد شدنا
رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۱۸ - سخن پرداز
آن نواساز نوآیین، چو شود نغمهسرای
سرخوش از ناله مستانه کند، جان مرا
شیوه باد سحر عقدهگشایی است، رهی
شعر «پژمان» بگشاید دل پژمان مرا
رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۱۹ - مطایبه (طبیب و بیطار)
عمری از جور چرخ مینارنگ
رنجه بودم، ز رنج بیماری
یافت آیینه وجودم زنگ
از جفای سپهر زنگاری
تار شد دیدگان روشنبین
[...]
رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۲۰ - حق رأی
جان بابا، هرشب این دیوانهدل
با من شوریدهسر در گفتوگوست
کز چه دارد، مرد عامی حق رأی
لیک زن با صد هنر محروم از اوست
مرد و زن را در طبیعت فرق نیست
[...]