گنجور

 
رهی معیری

پاس ادب، به حد کفایت نگاه دار

خواهی اگر ز بی‌ادبان یابی ایمنی

با کم ز خویش، هرکه نشیند به دوستی

با عز و حُرمت خود، خیزد به دشمنی

در خون نشست غنچه، که شد هم‌نشین خار

گردن فراخت سرو، ز برچیده دامنی

افتاده باش، لیک نه چندان که همچو خاک

پامال هر نبهره شوی، از فروتنی