گنجور

 
رهی معیری

یاری از ناکسان امید مدار

ای که با خوی زشت یار نه‌ای

سگ‌دلان لقمه‌خوار یکدیگرند

خون خوری گر از آن شمار نه‌ای

همچو صبحت شود گریبان چاک

ای که چون شب سیاهکار نه‌ای

پایمال خسان شوی چون خاک

گر جهان‌سوز چون شرار نه‌ای

ره نیابی به گنج‌خانه بخت

جان‌گزا گر به سان مار نه‌ای

تا چو گل شیوه‌ات کم‌آزاری است

ایمن از رنج نیش خار نه‌ای

روزگارت به جان بود دشمن

ای که هم‌رنگ روزگار نه‌ای