سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱
نوبهار و عشق و مستی، خاصه در عهد شباب
میکند، بنیاد مستوری مستوران، خراب
غنچه مستور صاحبدل، نمیبینی که چون
بشنود، بوی بهار، از پیش بردارد نقاب
بوی عشرت در بهار، از لاله میآید که اوست
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲
چشمه چشم من از سرو قدت یابد آب
رشته جان من از شمع رخت دارد تاب
تشنه لب گِردِ سراپای جهان، گردیدم
نیست سرچشمه به غیر از تو و باقی است سراب
غم سودای تو تا در دل من خانه گرفت
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳
چشمم از پرتو خورشید رخت، گیرد آب
رویت از آتش اندیشه دل یابد تاب
چشم مست تو که بر هر طرفی، میافتد
بر من افتاد، زمستی و مرا کرد خراب
با خیال تو مرا، خواب نیاید در چشم
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴
جمال خود منما، جز به دیده پر آب
روا مدار، تیمم به خاک، در لب آب
تو شمع مجلس انسی، متاب روی از من
تو عین آب فراتی مده فریب سراب
کسی که سجده گهش، خاک آستانه توست
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵
غمزه سرمست ساقی، بیشراب
کرد هشیاران مجلس را خراب
دوستان را خواب میآید ولی
خوش نمیآید مرا بیدوست، خواب
تنگ شد بی پستهات، بر ما جهان
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶
ای گل رخسار تو! برده ز روی گل، آب
صحبت گل را رها کرده به بویت گلاب
سایه سرو تو ساخت، پایه بختم، بلند
نرگس مست تو کرد، خانه عقلم خراب
عشق رخت دولتی است، باقی و باقی فنا
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷
ز باغ وصل تو یابد، ریاض رضوان، آب
ز تاب هجر تو دارد، شرار دوزخ، تاب
به حسن و عارض و قد تو بردهاند، پناه
بهشت طوبی و «طوبیٰ لَهُم و حسن مآب»
چو چشم من، همه شب جویبار باغ بهشت
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸
از لب لعل توام، کار به کام است، امشب
دولتم بنده و اقبال، غلام است، امشب
آسمان گو بنشان، مشعله ماه تمام
که زمین را مه روی تو، تمام است، امشب
باده در دین من امروز، حلال است، حلال
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹
جان نیاید در نشاط، الا که بر بوی حبیب
تا گل رنگین نبالد، خوش ننالد عندلیب
عود خشکم؛ آتش جانسوز میباید، مرا
تا ز طیب جان، دماغ حاضران گردد، رَطیب
دولت بوسیدن پایش ندارد، هر کسی
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰
خستهام ای یارو ندارم، طبیب
هیچ طبیبی نبودچون حبیب
آه! که بیمار غمت، عرض حال
کر دو نفر مود جوابی، طبیب
یک هوسم هست، که در پای تو
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱
باز آمدی ای بخت همایون به سعادت
چون جان گرامی، به بدن، روز اعادت
از غمزه، سنان داری و در زیر لبان، قند
چون است به قصد آمدهای یا به عیادت؟
مهری است کهن، در دل و جان من و آن مهر
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲
در سرم زلف تو، سودا انداخت
کار من زلف تو در پا انداخت
ماند یک قطره خون، از دل ما
دیده، آن نیز به دریا انداخت
تن بی جان مرا، در پی خویش
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳
به آستین ملالم مران، که من به ارادت
نهادهام سر طاعت، به آستان عبادت
به کشتگان رهت، برگذر، به رسم زیارت
به خستگان غمت، در نگر، به رسم عیادت
من آن نیم که به تیغ از تو روی برتابم
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴
خوشا! دلی که گرفتار زلف دلبند است
دلی است فارغ و آزاد، کو درین بند است
به تیر غمزه، مرا صید کرد و میدانم
که هیچ صید بدین لاغری، نیفکندست
علاج علت من، می کند به شربت صبر
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵
مرا ز هر دوجهان، حضرت تو، مقصود است
که حضرتت به حقیقت، مقام محمود است
دریچه نظر و رهگذار خاطر من
جز از خیال تو، بر هرچه هست، مسدود است
اگر ز دل غرض توست صبر، معدوم است
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶
هرکه از خود خبری دارد، ازو بیخبر است
عشق جایی نبرد، پی که ز هستی اثر است
مرد هشیار منم، کم خبر از عالم نیست
وین کسی داند، کز عالم ما با خبر است
بر سر کوی محبت، نتوان پای نهاد
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷
ترکم، عرب مثال، چنگ بر عذار بست
مردانه، روی بست و دل عاشقان، شکست
ای صبر، چون رکاب زمانی بدار پای
کان شهسوار ترک، عنان میبرد ز دست
آنکس که گشت کشته، ز سودای چشم تو
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸
من خراباتیم و باده پرست
در خرابات مغان، عاشق و مست
گوش، بر زمزمه قول بلی
هوش، غارت زده جام الست
میکشندم چون سبو، دوش به دوش
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹
غمزه بیمار یار، از ناتوانی خوشترست
قامتش را در طبیعت، اعتدالی دیگر است
چشم بیمار تو در خواب است و ابرو بر سرش
ای خوشا، بیمار، کش پیوسته باری بر سر است
زیر لب با ما حدیثی گو، که این بیمار را
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰
دلی چو زلف تو سر تا به پای، جمله شکست
ز سر برآمده، در پا فتاده، رفته ز دست
ز من برید و به زلفت بریدهات پیوست
به پای خویش آمد به دام و شد پا بست
زهی لطافت آن قطرهای که مهری یافت
[...]