گنجور

 
سلمان ساوجی

مرا ز هر دوجهان، حضرت تو، مقصود است

که حضرتت به حقیقت، مقام محمود است

دریچه نظر و رهگذار خاطر من

جز از خیال تو، بر هرچه هست، مسدود است

اگر ز دل غرض توست صبر، معدوم است

وگر مراد تو از من وفاست، موجودست

صبا ز رهگذر کوی توست، غالیه سا

بس است باد صبا را، اگر همین سود ست

به چهره، خاک درت را نمی‌دهم زحمت

از آنکه چهره به خوناب دیده، پالودست

پناه بر دل من، به سایه زلفت

چه سایه‌ایست که بر آفتاب ممدود است؟

به بندگی، از ازل، با تو بسته‌ام عهدی

چگونه ترک کنم عادتی که معهود است؟

ز شوق بزم تو در دیده و دل سلمان

مدام، اشک صراحی و ناله عودست