قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۲۷ - در مدح بزرگی و تقاضای صلتی از او
مها چو گاه سخا دست تو دلیر بود
به مدحت تو زبان زمانه چیر بود
چو خواجگی طلبی همتی چو شیر بیار
که از سخاست که هر دد غلام شیر بود
مدام خدمت من به اشتاب خواهی و زود
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۶۱ - در غزل است
حساب عشق تو ای دوست سخت با رنج است
حساب عشق تو گویی حساب شطرنج است
لب ملیح کمآوازت ارچه روحافزاست
ز مکر چشم دغلباز تو دل آهنج است
تو گنج حسنی و زلف تو مار خم در خم
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۶۲ - در غزل است
رنگ گل گوئی ز خون عندلیب آمیختست
عندلیب از عشق گل نالان به حلق آویختست
بوستان در دولت گل گرد گلبن شاهوار
تاج یاقوتین ز تخت زمردین انگیختست
گل به گلبن بر درفشان با کلاه لعل فام
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۷۱ - در غزل است
نکنی ای بت ستمکاره
چاره عاشقان بی چاره
از پی آن که سغبه تو شدیم
چه کنیمان ز عالم آواره
شیرخواره که روی خوب تو دید
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۷۲ - در غزل است
چون تو که عزیز باشد ای جان
آن را که تمیز باشد ای جان
در عشق فدای کرد «جا»ن چیست
جان کمتر چیز باشد ای جان
آن پیماید طریق وصلت
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۷۵ - در غزل است
باتو خواهیم ویحک ای دلبر
غم بسیار و اندک ای دلبر
بندگانند ناخریده تو را
عاشقان تو یک یک ای دلبر
نعل اسب تو بر سپهر شدست
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۷۹ - در غزل است
دل عاشق ز بیم جان نترسد
گرش کار افتد از سلطان نترسد
چه باک است از بلاها عاشقان را
که نوح از آفت طوفان نترسد
به عشق از جان تقرب کرده عاشق
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۸۳ - در غزل است
دلبر من کودکست ناز نداند همی
روز مراتیره کرد راز نداند همی
درد دل ریش من گر نشناسد سزد
رنج دل «آزورادباز»؟ نداند همی
راست بعینه بتم ؛ به طبع چون آتش است
[...]
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۸۴ - در غزل است
سرمایه ای است سنگین؛ زلف تو دلبری را
پیرایه«ای است» نیکو چشمت ستمگری را
تا روی تو پری دید؛ از شرم آن نهان شد
از بهر این نبیند؛ هیچ آدمی پری را
از خنده تو شاید؛ گر جوهری بگرید
[...]