ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶
خوشا روزی که یادی از من آواره میکردی
نبودی عاشق و بیچارهای را چاره میکردی
نمیرفتی ز دنبال نظر رسوا نمیگشتی
اگر در عشق خود حال مرا نظاره میکردی
به این زودی گریبان گر به دست دل نمیدادی
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷
گفتگویت میدهد یاد از عتاب تازهای
یار گویا دیده بهرم باز خواب تازهای
بر رخت بس بود از زلف پریشانت نقاب
از خط مشکین چرا بستی نقاب تازهای
شب بود آبستن خورشید و خورشید رخت
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸
میخورم می از برای گریهٔ مستانهای
ورنه از مستی چه حظ دارد چو من دیوانهای
گر بود بیماری این حالی که دارد چشم یار
راحت آن باشد که بیماری بود در خانهای
هرکجا حسنی بود عشقیست از ما سر مپیچ
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹
تو چون هرگز غمی از خاطرم بیرون نمیکردی
دریغا دم به دم درد و غمم افزون نمیکردی
مصیبتهای پی در پی دمادم گریه میخواهد
چه میکردم اگر هردم دلم را خون نمیکردی؟
مگو حسنی ندارم من، مکن خورشید را پنهان
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰
خوشم که با لب او آشنا نشد سخنی
کیم که رنجه کند لب به حرف همچو منی
فغان که اشکم خون در تن آنقدر نگذاشت
که چون کشندم رنگین کنم به خون کفنی
مرنج اگر گله کردم دلم زبس تنگی
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱
آفت صد دودمانی آتش صدخرمنی
ساده لوحی بین که گویم دشمن جان منی
بر مراد یار باید بود در اقلیم عشق
دشمنم با خویش چون دانم که با من دشمنی
ترسم این الفت که دارد با گریبان دست من
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱
ای خداوندی که پیر چرخ با چندین چراغ
خاک پایت را طلبکارست بهر توتیا
هست روشن نزد عقل دور بینت هرچه هست
آری آری از ازل غفلت قدر شد با قضا
گر بخواهد راست بینی های فکرصایبت
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۲
رغبت به استخوان کسی کم کند سگش
ترسد که بو کند به غلط استخوان ما
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۳
هرگز نبرد خاطر خوش ره به سوی ما
از باده تر نکرد گلویی سبوی ما
بینم در آینه اگر از بخت واژگون
تمثال نیز روی نتابد ز روی ما
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۴
خسرو ارباب دانش سرو اهل هنر
ای به استقلال در ملک سخن مالک رقاب
با وجود شعرهای آبدارت شاعری
دیگران را راست تصویر است بر بالای آب
معنیّت از بس بلندی تا برون آید ز لب
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۵
سرور ارباب همت خسرو اهل هنر
ای به استقلال در ملک کرم مالک رقاب
با ضمیرت لاف می دانم نزد در حیرتم
کز چه معنی تیغ در گردن فکنداست آفتاب
با وجود جود عامت خواهش کام از فلک
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۶
ای سیدی که نور سیادت ز روی تو
رخشد چنان که از تتق صبح آفتاب
طفلان شوخ چشم معانی خاطرت
عریان چو سوی صفحه شتابند بی حجاب
ناموس دودمان سخن چون که کلک تست
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۷
ای افصح زمانه فصیحی که عقل کل
امروز با تو زبده ی ایران کند خطاب
در لفظ تازه فکر تو چون روح در بدن
در دیر کهنه طبع تو چون نشاء شراب
حل کرده ام غوامض حکمت به همتت
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۸
صاحبا شد مدتی تا شاهدان فکرتت
از طلبکاران خود دارند رخ اندر نقاب
شعر تو آب روان است و روانم تشنه است
چون روا داری که باشد تشنه محروم آب
لیک دوش از حامت گفت است طبع دوربین
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۹
خواجه آمد از سفر رفتم به قصد دیدنش
خادمان گفتند نزد خواجه کس را بار نیست
باز گردیدم به سوی کلبه خود منفعل
هیچ محنت بر هنرمندان چنین دشوار نیست
از قضا بعد از دو روزی خواجه را دیدم به خواب
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۰
وسواسی نظیر تو ای شیخ ساخته
باور مکن که در همه شیخ و شاب هست
خفتن رسیده است و تو مشغول ظهر و عصر
وقتی نماز صبح کن کافتاب هست
هنگام غسل اگر به محیطت فرو برند
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۱
حسبتالله به سست ای میر با من دوستی
چند گرمی های بی موقع دلم را خون کند
تیغ گویند آلت قطع است و بخشیدی به من
دین نشد کز قطع پیوند توام ممنون کند
لیک جرم او چه باشد با چنین کندی که اوست
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۲
گمان برم که مگر سر بر آسمان سودم
سرم شبی که بر آن خاک آستان آید
شدم زضعف چو مویی و از نزاکت طبع
گرش بدل گذرم بر دلش گران آید
گل از نشاط کله سوی آسمان افکند
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۳
گفتی که پلی بسازی از بهر خدا
از بهر خدا نه بلکه از بهر نمود
رفتی و دو طاق ساختی برنهری
کان نهر به پل پر احتیاجیش نبود
چون ساخته شد به طالع مسعودت
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۴
عزیزی گفت با من دوش کای سلطان سوداگر
چرا با این قدر سامان به جنت متهم باشد
چو ماهی می کند جمع درم اما نمیداند
که صید ماهیی جایز بود کانرا درم باشد
بدو گفتم کریمش گرچه نتوان گفت البته
[...]