گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

می‌خورم می از برای گریهٔ مستانه‌ای

ورنه از مستی چه حظ دارد چو من دیوانه‌ای

گر بود بیماری این حالی که دارد چشم یار

راحت آن باشد که بیماری بود در خانه‌ای

هرکجا حسنی بود عشقی‌ست از ما سر مپیچ

هست گل را بلبلی و شمع را پروانه‌ای

مستی ما را به می حاجت نباشد می‌کند

گردش چشم تو کار گردش پیمانه‌ای

گفتمش دل گفت در زلف حال خویش گفت

می‌شنیدم در شب از دیوانه‌ای افسانه‌ای