گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

خوشم که با لب او آشنا نشد سخنی

کیم که رنجه کند لب به حرف همچو منی

فغان که اشکم خون در تن آنقدر نگذاشت

که چون کشندم رنگین کنم به خون کفنی

مرنج اگر گله کردم دلم زبس تنگی

نداشت جای که دروی گره شود سخنی

به گریه کوش که تا نور در نظر داری

صبا نیاورد از مصر بوی پیرهنی

به گاه سوختن دل کناره گیر و بسوز

نه شمع باش که سازی نخست انجمنی