گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

ای سیدی که نور سیادت ز روی تو

رخشد چنان که از تتق صبح آفتاب

طفلان شوخ چشم معانی خاطرت

عریان چو سوی صفحه شتابند بی حجاب

ناموس دودمان سخن چون که کلک تست

بافد برویشان ز نقش عنبرین نقاب

لفظی که فیض طبع تو معنی درو نریخت

نزد خرد شکسته سفالی یست بی شراب

تبخاله جوشد از لب نازک دلان فکر

در عهد تو گر از قدح گل خورند آب

دارد شکسته تر ز دل من نوابکی

گر خود همه خطاست بگوشت شود صواب

طبعم که گاه نغمه طرازی بزم فکر

شرمنده تر ز تار گسسته است در رباب

روشن دل تو کس به هزار آب و تاب ساخت

معمار کن زخشت و گل صبح و آفتاب

گویند تیره شد زدم دود مشربم

زآن گونه کافتاب ز گستاخی سحاب

انکار خود نمی کنم، اما ز حضرتت

دارم سوال کی زکرم لطف کن جواب

تو خود همان شگرف بهاری که خون خشک

در داغ لاله از نم خلقت شود گلاب

من هم نه زلف دل برونه شاهد غمم

کز من به هرزه خانه دل ها شود خراب

پس من چرا به هرزه گشایم زبان خویش

با تشنگان نزاع کنم بر سر سراب

ای خوش متاع تر دلت از کاروان مصر

دیگر می ریز در قدح شکوه زهر ناب

خود زهر گفتم وز محبت خجل شد

شهد است در مذاق شهید وفا عتاب

چون شانه صد زبان شده ام تا قسم خورم

اما به زلف دوست نه با آیت و کتاب

کز من به غیر مهر و وفا هیچ سر نزد

شرمنده نیستم ز محبت به هیچ باب

مانا که دردل تو گذشتم که تیره شد

آن بوسه گاه رحمت ازین آیت عذاب

ور زآن که عذرهای منت دلپذیر نیست

ختم سخن کنیم به یک حرف ازین کتاب

من جاهلم ز جهل نیاید به جز خطا

تو عاقلی ز عقل نزیبد مگر صواب