گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

خسرو ارباب دانش سرو اهل هنر

ای به استقلال در ملک سخن مالک رقاب

با وجود شعرهای آبدارت شاعری

دیگران را راست تصویر است بر بالای آب

معنیّت از بس بلندی تا برون آید ز لب

پا به فرق عرش ساید چون دعای مستجاب

آن سفینه نیست اشعار تو در وی مندرج

ژرف دریایی است سطر و نقطه اش موج و حباب

با ضمیر لاف میدانم نزد در حیرتم

کز چه معنی تیغ در گردن فکندست آفتاب

خود بگو جز کلک جادوی فسون سازت که ساخت

بیت کزیک عنصرش باشد بنا یعنی زآب

این چنین کز دوری بزم تو گوید جان من

کس نمی گیرد مگر از دوری دریا سحاب

شکوه یی دارم اگر داری دماغ استماع

رخصتی کز چهره این راز بردارم نقاب

ربط من با میرزا نوری چو اخلاصم به تو

بر تو روشن ترز خورشید است ای عالی جناب

خود نکودانی که من این ناخوشی های فلک

دل بدو خوش میکنم در عالم پر انقلاب

بارها دیدی که گر بادی وزیدی بر سرش

آه من آتش زدی بر آسمان ناصواب

ور نشستی بر ضمیرش کرد خالم بر دهن

اشک من بنیاد عالم را رسانیدی به آب

شد کنون عمری که مجبوسست در ویرانه یی

غم فزا جایی که وام از وی کند دوزخ عذاب

از هوای گرم آن ویرانه هرگز چشم او

همچو چشم بخت بیدارت نگردد گرم خواب

با چنین حالی که گفتم خود بده انصاف من

چون توانم دید او را در لگدکوب دواب

آن که نامش را سلیمان کرده ای بر غم او

می برد فرمان دیوی چند زشت بی حجاب

بیش ازین دیوان بفرمان سلیمان بوده اند

وین سلیمان می برد فرمان دیوان العجاب

زین مراتب در گذشتم یک سوالم بیش نیست

عرضه میدارم به شرط آن که فرمایی جواب

آشنایی بر طرف آخر نه مظلوم است او

در کدامین دین روا باشد به مظلومان عتاب

از تو میلافد میفکن هم همچنینش بر زمین

وز تو می نازد مفرما بیش ازینش اضطراب

آن نوید لطف واین بی التفاتی الامان

وین خلاف رسم و این کان گهر الاجتناب

من خلاف رسم می گویم خلاف رسم کو

بر زمین افکندن نو رست رسم آفتاب

ثبت بادا نام تو در صدر دیوان هنر

تا بود ختم سخن والله اعلم بالصواب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode